یک قصه بود، قصه… ولی قهرمان نداشت
پرچم بلند کرد ولی آرمان نداشت
میراثِ صبحِ آمده، شب بود و او غروب
جز آفتاب سوختهی نیمهجان نداشت
در واشد و پرنده پرید از قفس ولی
جایی نداشت تا برود، آسمان نداشت
میخواست تا که داد شود توی آینه
میخواست توی آینه… اما دهان نداشت
میخواست سربلند شود، سر بلند کرد
می خواست سربلندتر… اما توان نداشت
چشم امید بسته به روی تمام شهر
جایی برای خواب در آغوششان نداشت
تقویم را که بست به گریه ادامه داد
فصلی برای آخر اين داستان نداشت…
فرناز فرید
خیلی عالی بود . . واقعا متاثر کرد منو