یک قصه بود، قصه … ولی قهرمان نداشت
پرچم بلند کرد ولی آرمان نداشت
میراثِ صبحِ آمده ،شب بود و او غروب
جز آفتاب سوختهی نیمه جان نداشت
در واشد و پرنده پرید از قفس ولی
جایی نداشت تا برود، آسمان نداشت
میخواست تا که داد شود توی آینه
میخواست توی آینه … اما دهان نداشت
میخواست سربلندشود، سر بلند کرد
میخواست سربلندتر…اما توان نداشت
چشم امید بسته به روی تمام شهر
جایی برای خواب در آغوششان نداشت
تقویم را که بست به گریه ادامه داد
فصلي براي آخر اين داستان نداشت…
عالی??زیبا سرودید