میگردد این ساعت به دور آرزوهایم
شاید که برگردد، که بر…دیگر نمیگردد
بر خط روی گونهام می گندد این قصه
یک مصرع و یک نصفه در…دیگر نمی گردد
شاید نمک بودم تو را، شاید که زخمم را
در لابلای خون و خمپاره نمیدیدی
یک استخوان از من فقط بر روی مین مانده
در خون من غلطیده ای(ت) اما نترسیدی
ترسیدمت از بس که شعرم بوی خون دارد
ترسیدمت از بس که این ساعت جنون دارد
سرگیجه میگیرم که می آید…نمی آید
در استخاره یک نفر هُم غالبون دارد
حزب خدا بودیم و از رگ ها و گردن ها
خون میچکد، شاید به تو نزدیک نزدیکم
یک بوسهام در مرز بین حق و باطلها
بین گناه و عاشقی یک خط باریکم
در آخرین ساعت از این سرگیجهی ممتد
وقتی که عشق و شعر و بوسه در تو یخ بسته
وقتی عروسک بودهایم و گوشه ی صحنه
دستی تو را…حتی خدا را هم به نخ بسته
باید گذشت از این زمان پوچ بیمعنی
باید که برگردم به ‘ بر…دیگر نمی گردد’
حالا که میگردم…که میگردی…که میگردد
پایان شعرم شو در این سرگیجه ی ممتد
—————————————————————–
چشمهایم به تماشای تو از دور ندارد عادت
یا به این که بروی و بروم از یادت
شعر لورکا وسط حافظهام چپ کرده
زلف بر باد نده تا ندهم بر بادت
مسکوی یخ زده ات رفت و مرا کشت کسی
مانده ام در وسط گرمی عشق آبادت
روح آزردهی من در تو هگل می خواند
بیفروغم وسط قصهی فرخزادت
چشمهایی که به من خیره شده…می پاید
چشمهایت که به این صورتکم میآید
ساعت پنج شد و وقت سخنرانی تو
ساعت پنج شد و موقع ویرانی تو
ساعت پنج و من و گاو و تو و خون بازی
ما و ما های من و ما و رجزخوانی تو
به مساوات همه اهل جهان را کردی
من و ما خیس تو و حالت بارانی تو
ما که در بند توییم و همگی آزادیم
خوش به حال همهی مردم زندانی تو
چشمهایی که به من خیره شده…می پاید
چشمهایت که به این صورتکم میآید
روزها رفت و من و عشق و تو را برد کسی
روزها رفت و درون من و تو مُرد کسی
روزها رفت و کسی قصهی ما را ننوشت
روزها رفت و در این حادثه پژمرد کسی
روزها…بیهدف و گیج و پر از پایان است
مینویسد ته خط، قصه ی ابزورد، کسی
گاوها حین چرا شعر تو را می خوانند
کارگرهای جهان مُت…و مرا خورد کسی
چشمهایی که به من خیره شده…می پاید
چشمهایت که به این صورتکم میآید
.———————————————————————————————–
نوک میزنم دائم به سقف سنگی دنیا
باید رها باشم از این حصر سیاهی ها
با شوق پروازی که این پرهای من دارد
هی میروم بالا به سوی فتح یک رویا
آخر شکستم سقف این زندان سنگی را
اینجا پر از نور و پر از رنگ و پر از شادی
اینجا پر از من های فارغ از غم دنیا
هی جیک و جیک شاد ما در جشن آزادی
باید که پروا…ناگهان دستی جلو آمد
انبوهی از ما روی هم با مقصدی مبهم
یک جوجهی یک روزه ام ترسیده از فردا
یک جوجهی تنها که آب و دانه می خواهم
نوک میزنم دائم به دانه در قفس حالا
رویای پروازم فقط نوعی حماقت بود
ما جوجه هایی در رفاه و امنیت هس…نه!
پایان قصه غرق در خون و قساوت بود
منهای آویزان به سقف سرخ سلاخی
پرهای خون آلوده ی پاشیده زیر پا
من جوجه های آخرین پاییز تاریخم
یک اژدها آمد به این دنیا همین حالا