یادداشتی بر رمان گفتگو در تهران
ابوالفضل مقدسی
کتابی با روایتهای موازی. هرچند روایتها بصورت پراکنده و جسته و گریخته آورده شدهاند (دلایل آن در ادامه شرح داده شده است) اما دارای سیرزمانی می باشند. همچنین در این کتاب سعی شده است که به قضاوت کردن پرداخته نشود (یکی از مهمترین اصول اندیشهی پستمدرن) و تنها بخشی از زندگی آدمهایی که داستان را تشکیل میدهن بیان گردد تا خود خواننده به قضاوت شخصیتها بپردازد. هرچند در برخی از موارد نویسنده به زیرکی تلاش کرده است تا خواننده به همان نتیجه برسد یا همان قضاوت را کند که مدنظر اوست (شاید به این دلیل که خواننده به زودی با جنبههای دیگر شخصیت مورد نظر آشنا می گردد و متوجه می شود که برداشت و قضاوتش اشتباه بوده است و این ایجاد قضاوت و شکست آن برای خواننده باعث می شود در جایی خواننده به فکر فرو رود که چرا زود و بدون شناخت کامل در مورد شخصیت داستان قضاوت کرده و یا اصلا چرا قضاوت کرده است).از نکات جالب در مورد شخصیتهای داستان این است که تقریبا اکثر شخصیتها بخشی (هرچند کوچک) از شخصیت نویسنده را دارند و برخی از اتفاقات داستان براساس تجربه های شخصی خود نویسنده رقم می خورد. همینطور سعی شده است که شخصیتها منحصربه فرد نباشند تا هرخواننده ای بتواند با آنها ارتباط برقرار کند. به عبارتی هرکدام از افراد جامعه می تواند یکی از کاراکترهای این داستان باشد یا حداقل با آن کاراکتر یا بخشی از آن ارتباط برقرار کند زیرا تجربیات،شرایط یا احساسات یکسانی همانند آنچه شخصیت های داستان تجربه می کنند را تجربه کرده است. در این کتاب فرم موازی به دلیل ایجاد سوال برای خواننده و تشویقش برای ادامه خواندن کتاب و همینطور وادار کردن مخاطب به قضاوت درمورد شخصیت های داستان (که در خیلی از جاها متوجه می شود زود قضاوت کرده و نظرش عوض می شود) و از فرم دایره ای برای تشویقش به دوباره خواندن یا به فکر فرو بردن او، استفاده شده است. در بخشی هایی از کتاب و داستانها نویسنده از واقع گرایی یا رئالیسمی که به آن اعتقاد داشته فراتر رفته و کمی جنبه بزرگ نمایی پیدا کرده است و حتی شاید کمی سیاه نمایی که شاید به دلیل تعمیم برخی از اتفاقات بد و سیاه به کل جامعه یا بزرگ کردن آن در حد جامعه می باشد که البته در ذوق نمی زند و قابل درک است (به نظر من حوادث بد و اتفاقات زشت و به شدت سیاه در جامعه وجود دارد اما نباید به کل جامعه تعمیم داده شود زیرا تنها بخض کوچکی از جامعه را در برمی گیرد و جامعیت ندارد). از نمادها و کاراکترها به خوبی استفاده شده است و در برخی از موارد ارتباط داستان ها با نشانههایی مانند قابلمهای که تا نیمه آب دارد برای ارتباط داستانی که نیمه دیگرش در داستانی دیگر آمده است، قابل توجه است.
نویسنده به شدت تلاش کرده است از قهرمان سازی و بی عیب بودن و قابل ستایش بودن شخصیتها بپرهیزد و تمام قسمتهای سیاه و سفید زندگیشان را به نمایش بگذارد که تا حد زیادی موفق به این کار شده است (شخیتها در بخش هایی از زندگیشان قایل ستایش و دوست داشتنی هستند و در بخشهایی دیگر دقیقا برعکس). در اصل نویسنده فضای داستان را از فضایی سیاه و سفید به سمت خاکستری برده است تا بتواند به راحتی در مورد شخصیت های داستان و اشتباهاتشان سخن بگوید.
نویسنده تمام تلاش کرده است به جای استفاده از کلمات و شرح وضعیتها، اضطراب آن ها را به تصویر بکشد که تا حد زیادی موفق به انجام این کار شده، استفاده از این موضوع همچنین فرم موازی، خاکستری بودن شخصیتها و اتفاقها باعث برجسته شدن داستان و شخصیتها شده است.
تغییر راوی در داستان و ایجاد چند صدایی در بعضی جاها به کمک نویسنده آمده است به عنوان مثال اکثر داستان هایی که از زندگی نرگس (نامادری زینب) است به صورت دانای کل بیان شده است شاید قصد نویسنده این بوده است که نرگس را که قبلا اهل کتاب و مطالعه بوده و شعر می گفت و بعد از ازدواج تبدیل شده است به زنی سرخورده و خانه دار که جز شستن و غذا پختن کاری نمی کند و حتی گاهی حسرت یک فضای عاشقانه به دلش می ماند (مانند طیف وسیعی از زنان جامعه) که به اعتقاد نویسنده جامعه موجب این امر شده و جو حاکم برجامعه شخصیت و هویت او را چنین تغییر داده است، از نگاه خود جامعه و از بیرون ببیند، به عبارتی جامعه باید با بلایی که سر نرگس آورده است مواجهه شود. همینطور داستان بخشی از ماجراهای مربوط به دلارام نیز به صورت دانای کل بیان شده است که احتمالا به همین قصد می باشد زیرا نویسنده اعتقاد دارد جامعه شخصیت آنها را تغییر داده است.
خواننده شاید در لابلای ماجرا های داستان و شخصیت ها گم شود و مجبور شود برای درک بهتر مطالب چندبار کتاب را بخواند و همینطور در جاهای مختلف داستان نظر و قضاوتش در مورد شخصیت های داستان عوض می شود و ذهن مخاطبی که عادت دارد همیشه داستان ها قهرمان و ضدقهرمان داشته باشند مشوش خواهد شد زیرا در این داستان همه چیز خاکستری است و تمام شخصیت های داستان جنبه های خوب و زشت زیادی دارند بجز پدر محمود که حتی در آخر داستان در تنهایی به سر می برد و می توان او را تنها شخصیت تک رنگ (سیاه) داستان دانست که حتی خود نویسنده در مورد او قضاوت کرده است. پدر محمود در آخر داستان در تنهایی به سر می برد و به دنبال کبریت برای درست کردن غذا است که پایش به چیزی گیر می کند و به زمین می خورد. در اینجا می توان نمونه ای از نماد گرایی و استفاده از کاراکترها را مشاهده کرد. در پی غذا پختن (به دست آوردن روزی) و کبریت (نمادی برای روشنایی که به آن نمیرسد) و در تنهایی و انزوا به زمین می خورد (راه های اشتباهی که رفته است) و کبریت را پیدا نمی کند و نمی تواند غذا درست کند و ماجرای پدر محمود در همین جا تمام می شود.
اگر بخواهم کتاب را در چهار کلمه خلاصه کنم، خواهم گفت رئال، پراز تکنیک، خاکستری و برجسته.
نقد بسیار کامل و جامعی بود و حتی میشه گفت مقدمه ای مختصر و مفید برای اماده سازی ذهن خواننده قبل از شروع به مطالعه ی این داستان تا هنگام برخورد به این سبک ک دارای فرم های موازی و شخصیت هایی با تفکرات پستمدرن هست رو به خوبی در تجسم خوانندگان سمت و سویی اگاه از ادامه داستان ببخشه و خواننده دچار ابهام در روند ادامه ی داستان نشود.
سلام… مقدمه بدی نبود ولی من سیاه نمایی ندیدم و اینکه نویسنده چطور محمد رو سیاه نشدن داده