آناکارینا، ستارهای عصبانی و ناپایدار
داستانی از محمد مرادپور
دستهایش مانند گربهسانان. قفسهی سینهاش یادآور سینه ی ستبر و مدعی شیری است که سعی دارد سلطان جنگل بودنش را تایید کند. هیبت بالها او را قدرتمندتر نشان میداد؛ ولی تمام اینها با استیصال و فریادش تناقض داشت. انگار شیری در هنگام خطر، ناخودآگاه به خُلق گربِگیاش پناه برده باشد و دست و پایش را بچگانه و خارج از کنترل، تکان دهد. وقتی از بالای قلّه
س
ق
و
ط
می کرد، چهره اش به تازگی برایم قابل تشخیص شد. از بالاترین قلّهای که برایش مانند منبر خطابههای مهم بود به پایین پرت میشد و من رفته رفته به زنْچهره بودن او مطمئن میشدم. موهایش زرد و مسی رنگ بود که با ابروهای سفیدش همخوانی داشت. چهره اش نزدیکم میشد. شبیه مادرم. زن همسایه. دختربچگی هایم. دوست مدرسهام. شبیه من. الانِ من. شبیه زن است. شبیه…
بالشتم به خیسی موهایم شده است. لبهایم عطش دارند. در خواب میدانستم که خواب میبینم اما محو زیبایی شیر_زن شده بودم. چه خوابی بود؟ چه معنی ای دارد؟ تمام اینها عوارض عشق است. شنیده ام، خیلیها بعد عاشقی دیوانه شدهاند. مجنون. هنوز آسمان روشن نشده است. بخار شیشهی پنجرۀ اتاقم را پاک میکنم. هنوز شب است. نور چراغ خیابان با حرکات دستم کش میآید. بالاخره پیدایش خواهم کرد. سرانجام خواهد آمد. از پشت همین پنجره میبینمش. بیاید از پله ها بالا و در بزند. از بهم ریختگی خانه ایراد بگیرد. تحقیرم کند و من قول بدهم در زندگی مشترک، خودم را جمع و جور کنم. بیاید به اتاقم. برایش شعر جدیدی بخوانم. پردهها را بکشد.
سرآهنگ: سروران! بس است. شاهبانو “یوکاسته” فرا میرسد.
شاید او بتواند این ستیز را فرونشاند.1
آه چقدر با شکوه وارد می شود. چه با عظمت از کاخ بیرون میآید.
یوکاسته: ای مردان پُرستیز! این مباحثۀ پرهیاهو برای چیست؟! شرم ندارید در این روزگار پریشانی، نابسامانی خود را در برابر همگان مینهید. همسر من بیا!
همســــر من بیا. همســــر من بیا. همســــر من بیا. چقدر لطیف و مسئول.
یوکاسته الان کجاست؟ مرده است؟ اصلاً وجود داشته یا سوفوکل از ایدهآلهای ذهنیاش او را ساخته است؟ تمام فانتزیهای جنسی، عقدههای روانی و ولعهای انسان هم دستبهیکی کنند باز هم نمیتوانند یوکاسته را خلق کنند. او وجود داشته است. کاش الان هم وجود داشته باشد. کاش نقشش را خودش بازی میکرد. لیوان آب بالای تختم را سر میکشم و از اتاق بیرون میروم. هوای هال گرمتر است. تفنگ عتیقۀ بالای شومینه با نور سرخ آتش، انگار زنده شده است و خودش را خطرناک جلوه میدهد. قبلاً فکر میکردم به محض اجرای نمایش در ایرانشهر، میروم و چند روزی را خارج از شهر میگذرانم تا این افکار از ذهنم خارج شود. نمیدانم اگر کسی از عوامل نمایش به عشقم پی ببرد چه فکری خواهد کرد. عشق سرشار به یک نقش. به واقعیتی که آنسوی نقش خوابیده است. روی کاناپه دراز میکشم. سقف خانه پر از تَرَک شده است. همیشه وقتی روی کاناپه میخوابم، تصور ریختن سقف و جان دادنم زیر آوار خانه اَمانم نمی دهد. نور قرمزی از تابلوی مغازههای خیابان به خانه میافتد. روی تمام وسایل. باید طوری نورپردازی کنم که تمام تماشاگران توجهشان جلب او شود. از بدو ورودش که با عزّت قدم برمی دارد و به بازیگران نزدیک میشود بیشترین نور را روی او میاندازم. کاش این کار را قبول نمیکردم. نور قرمز پوست سفیدم را پوشانده است. من عاشقت هستم یوکاسته.
یوکاسته: آیا همچنان به من چیزی نخواهید گفت؟ بگویید، تمنا میکنم. چرا دلهای شما اینچنین سخت او را دشمن میدارد؟
ادیپوس: من میگویم. تو در نظر من شایستهتر از تمام این مردان شایستهای.[غلط کردهای. یوکاسته تنها شایسته من است. نه هیچ احمق عقدهای دیگری که فرق دوست و دشمن را نمیداند. وای به حال سرزمینی که تو شاهاش باشی.] کوئن خطاکار است و به ضد من توطئه کرده است.
یوکاسته: چگونه کرده است؟ اتهام او چیست؟
ادیپوس: او میگوید کشتن لائیوس کار من بود.
یوکاسته به او بگو که همه چیز تقصیر ادیپوس بوده و بیوجدان ترین و پست ترین انسان این نمایش است. به او هجوم ببر. سیلی بزن. بگو که نمیخواهی حتی ریختش را ببینی. کتاب مچاله شده در دست هایم را روی میز میگذارم. تمام دیالوگها و صحنهها را حفظم. از هشت سال پیش که در دانشگاه به این نمایشنامه رسیده بودم و احساس اولیۀ عشق را در خود میدیدم تا الان که برای اولین بار میخواهم اجرایش را ببینم این اثر را خواندهام. اینبار نمیتوانم عشقم را ساکت کنم. اینبار با تمام دفعات گذشته فرق دارد. من عضوی از عوامل پشت صحنهی این نمایشم. نمایشی که نقش عشق اول و آخرم در آن قدم خواهد زد. فریاد خواهد کشید. لبخند خواهد زد. کاش به جای طراح نور، بازیگر نقش ادیپوس میشدم. کاش یوکاسته خودش، نقشش را بازی میکرد. حاضرم موهایم را از ته بتراشم و سنگین ترین گریمها را انجام دهم. حاضرم پسر شوم. تا یک لحظه مقابل یوکاسته بایستم و با عذاب وجدانِ پدرکشی و حرارت عشقم بجنگم. مگر ادیپوس چه داشت؟ چه چیزی اضافه بر من؟ لائیوس چه امتیازی داشت؟ ازشان متنفرم. پاهایم در پاپوش داغ شده است. تنم را زیر پتو فرو میبرم و خود را به شومینه نزدیکتر میکنم. تپانچۀ عتیقه سرختر شده است. یوکاسته باید، چشمش قهوهای تیره باشد و پایینتر از گونهی برآمده و لبهای قیطانیاش، گردنی کشیده و پرجنب و جوش داشته باشد. هر روز در لباسهایی با پس زمینه ی تیره و گلهای سرخ میان خانه قدم بزند و من از شرمِ حجمِ حضورش دامنم را روی پایم مرتب کنم و مجبور به شعر نوشتن شوم. سرخی تپانچه، شعلههای شومینه، نور مغازههای تعطیل و مصرعهای درهم در سرم میچرخد. از حرارت اطراف و گرمای پاپوش سرگیجه گرفتهام. میچرخم. خودکارم را در دستم میچرخانم. چشمهای را روی کاغذ سفید میچرخانم. مصرعهای درهم. روی کاغذ میآیند:
تورا دوست دارم
که گرگ خون را
که شب جنون را.
تنها همین چند مصرع را توانستم از میان ذهن بینظمم بیرون بکشم. حالم از فکر کردن بهم خورده است. پتو را کنار میزنم. سرگیجه-ام آرام میگیرد. نمیدانم کِی عقیل زنگ زده و من کِی در را باز کردهام؛ که حالا با کاپشن پف کردهاش یک گوشه بق کرده و نظارهگر من است. نمیدانم از کی شاهد حال من بوده. سلام میکنم. چشمهایش گِرد میشود. حتماً یکبار سلام کرده بودم. شاید وقتی در را برایش باز کردهام. هم از او متنفرم، برای اجرای این نمایش و یادآوری این عشق قدیمی و هم از او ممنونم، برای اجرای این نمایش و یادآوری این عشق قدیمی. کاغذی از جیب کاپشن پفیاش در میآورد و میخواند:
یوکاسته: پس به یکباره دل قویدار. زیرا به دلیل میتوان گفت که هیچکس را بر اسرار آسمانی وقوف نیست. هاتفی از جانب فوبیوس، نه، بلکه از جانب راهبانش به لائیوس چنین گفت که او به دست فرزند خویش_فرزند من و او_ کشته خواهد شد. آنگاه چه پیش آمد؟ همچنان که همه میدانند؛ لائیوس در آنجا سه راه از سه جانب به هم میرسند به دست راهزنان بیگانه کشته شد. امّا آن کودک سه روزه بود که مچ پاهای او را به میخ کوبیدند و نه به دست وی بلکه به دست دیگری به کوهستان بیآدمیزاد افکنده شد تا بمیرد…
« این قسمتی که برات خوندم تا پایانش و بخشی که اودیپوس به خودش شک میکنه رو میخوام نور کم بشه و سایهی بازیگرا مشخص بشه. چون میخوام وقتی یوکاسته این دیالوگا رو میگه، صدای حوادثی که بیان میکنه رو بیارم تا ملموس تر بشه. »
سرش را از کاغذ برنمیدارد و با انگشتانش دیالوگهایی را که مد نظرش است نشان میدهد. تغییر شدّت و رنگ نور را خیلی دوست داشت برای همین در هفته سه یا چهار بار به خانهام میآمد و تغییرات و تاکیداتش را به من میگفت. نه به آن بینمکی که هیچ کاری برایم پیدا نمیشد و نه به این شوری که به چنین نمایش و کارگردانی برخوردهام. از جایش بلند شد و خودش را آمادهی رفتن کرد. من را زیرچشمی میپایید و منتظر علائم بیشتری از جنون در من بود. هنگام رفتن گفت: میتونی اون صحنه رو، از پایین نورپردازی کنی تا سایۀ اجزای صورتشون پیدا بشه. خداحافظ
منتظر جواب خداحافظیاش نماند. مانند یک مربی_بازیکن، عقیل هم کارگردان_بازیگر بود. عقیلِ اودیپوس. همسرش یوکاسته را بازی میکند تا محدودیت ممیزی نداشته باشند. ولی این بزرگترین اشتباه او برای من بود. نگاههای راحت و عاشقانهی این دو نفر روی صحنه و برخوردهای بیمحابا و بدون ترس از سانسور من را عذاب میداد. میخواستم روی صحنه بپرم و بگویم نمایش توقیف است، خسته نباشید. میخواستم نور را طوری طراحی کنم که ادیپِ عقیل در سایه محو شود. کاغذ هنوز روی پا و خودکار در دستهایم است. یکسری مصرع دیگر. مینویسم. سبُکتر شدهام. طبق عادت، از اول شعر را میخوانم
تورا دوست دارم
که گرگ خون را
که شب جنون را.
برف روی رختخواب
رد پایت سمت من و
کسی …
این مصرع در ذهنم است اما نمیدانم چطور نوشته میشود. یک هدف، یک رسیدن، مقصد، آرامش. «کسی به هدفی نرسیده » نه این ذهنم را بیان نمیکند. معنی دیگری در ذهنم است. شعر سرد است، هدفش باید گرم و نرم باشد. «کسی به گرما نرسیده » نه. شبیه تبلیغات آبگرمکن و بخاری است. «هُرم»؟. “هـــ” دارد. هم سرد است و هم گرم. هم نرم و آرام و هم در بطنش جُرم دارد. «کسی به هُرمی نرسیده » درست شد:
تورا دوست دارم
که گرگ خون را
که شب جنون را.
برف روی رختخواب
رد پایت سمت من و
کسی به هُرمی نرسده.
گرمای عشقم را تا به حال به هیچکس جز یک نفر تعریف نکردهام. نه اینکه خجالت بکشم. هیچکس این عشق را باور نخواهد کرد و من را در ذهنش منحرف و مفسد خواهد دید. وقتی دانشجو بودم و بیخبر از بیکاریهایی که در آینده منتظر من بود؛ عاشق طراحی نور بودم. به تنها دوستم، عشق عمیقم را شرح دادم. آن زمان به تازگی با یوکاسته آشنا شده بودم. به تازگی خوانده بودمش. او من را قضاوت نکرد. فقط گفت گرمای من و موج چشمهایم در هر بار که یوکاسته را به زبان میآورم؛ اورا به یاد ستارۀ آناکارینا میاندازد. وقتی آن روز به خانه رسیدم، آناکارینا را جستجو کردم. « بعد از خورشید، مشهورترین ستارۀ راه شیری است. آناکارینا سوخت هسته ای خود را با سرعت سرسام آوری مصرف می کند و به در آخر به انفجار اَبَر نواَختری و متلاشی شدن نزدیک می-شود .» چیزی از آن متوجه نشدم و اَبَر نواَختر را جستجو کردم؛ و باز هم با بی نهایت نام جدید که معنیشان را نمیدانستم. آخرسر فهمیدم یک ستاره داغ و عصبانی است که میان دو جاذبه در حال شکنجه است و هر لحظه احتمال میرود منفجر شود و شبِ زمین را روشن کند. من آناکارینا بودم؟ چطور به این اسم رسیده بود؟ کجای حرفهایم را بیشتر شنیده بود؟ آناکارینا. داغ و ناپایدار. چطور من را شنید و قضاوت نکرد و از دلِ علم برایم تشبیه احساسی استخراج کرد؟ کاش هنوز دوستم بود. میتوانستم از عشق داغ شدهام حرف بزنم و از او کمک بخواهم. کاش فردا روز اجرا نبود.
یوکاسته: چرا؟ داستان چیست؟ چرا به گذشته باز میگردی؟
من: قلبم در حال انفجار است بانوی من. تحمل این عشق در توان من نیست. یا باید به گذشته پناه ببرم و همزبانِ نامرئی بیابم یا در تجمع این بغض عشقاندود بمیرم. آیا تو عقیل را دوست داری؟
یوکاسته: داستان همین بود.
و هنوز هم بیش از داستانی نیست.
من: داستان این نیست. تو به عقیل علاقهای نداری. مزدوج بودنتان در حال پوسیدن است. بانوی من، با چشمهای خودم شاهد دعوایتان پشت صحنه بودم. همان دعوایی که باعث شد امشب عقیل بیاید و از من بخواهد نور یکی از صحنه هایت را کم کنم.
یوکاسته: چقدر این عشق پنهانی در قلبهایمان لبریز شده است. بیا بانوی من. بیا بدون حرف، دستهایمان را به یکدیگر بدهیم و برویم. به دورترین جا. به سردترین یا گرمترین شهر. بیا…
من و اودیپوس: کجا؟ در چه سرزمینی؟
یوکاسته: در فوکیس، آنجا که راههای دلفی و دولیا به هم میرسند.
اگر دور شوم از اینجا، اگر سر اجرای فردا حاضر نشوم حالم بهتر نمیشود. من همیشه سفرها و دور شدنهایم را وقف یافتن یوکاستهی حقیقی میکنم. من فردا را نه برای عقیل، نه برای شوق طراحی نور، نه برای شهرت و پول؛ برای دیدن یوکاسته، آنهم از جایگاه عوامل پشت صحنۀ نمایش از دست نمیدهم. نمیخواهم نور یوکاسته کم شود یا جایی از نمایش، او در سایه فرو رود. نمیخواهم با یک مشت پروژکتور عمومی در یکنواختی نور گم شود و مساویِ دیگران به نظر برسد. میخواهم فردا تمام عشقم را برایش به جا بیاورم.
هوا روشن شده است. وسایل خانه قابل مشاهده شدهاند. خوابم نبُرد امّا خیره به تپانچه و سرخیاش، خیال پروراندم و یوکاسته را از آن خود کردم. او را به خانه آوردم و روبه رویم نشاندم و پتویم را قرضش دادم. چه عطر شیرین آشنایی داشت. چشمهای قهوهای تیره، نگاه معصومانه، لباس مشکی با گلهای سرخ و گردنی مادرانه و مغرور. نمیتوانستم حرفی بزنم و سعی داشتم با حرکات، خودم را به او بیان کنم. آرام نزدیکش شدم و هجوم عطرش را حبس کردم. موهای ریز و لطیف شقیقهاش را نوازش کردم. مستقیم و مغرور نشسته و منتظر حرکاتم بود. نزدیکتر شدم. سفیدیهایی را در میان بلوطی موهایش یافتم. جزئی از عطرش شده بودم. بوسیدمش. مانند واقعیت. هنوز روی لبهایم احساسش میکنم. صورتش از لبهایم نرمتر بود. فرو رفتم در پوست لطیفش. بوسیدمش. گونه-های برآمدهاش را. بوسیدم.
یادم آمد دیشب چند مصرع ردیف کرده بودم. نمیدانم جزئی از خیالم بوده یا نه. کاغذ مچالهی زیر پتویم را باز میکنم:
تورا دوست دارم
که گرگ خون را
که شب جنون را.
برف روی رختخواب
رد پایت سمت من و
کسی به هُرمی نرسده.
ادامه اش را میدانستم. واضحتر از همین لغات روی کاغذ. واضحتر از آنچه دیشب خیال نبوده.
وانِ خونریز آسمان
اخفای برگشتنت را
عطش دارد
نمیخواهم به مهمترین روز زندگیام دیر برسم. کولهام را پر میکنم. هر وسیلهی بیربط و لازمی را در کولهام میچپانم. یک زمانی عاشق طراحی نور بودم اما حالا تنها عشق یوکاسته است که من را اینچنین هول و مضطرب به ایرانشهر میکشاند. هرچند اطرافیانم هنوز این ذوق را در نتیجهی علاقهام به طراحی نور میدانند.
راننده آژانس هم انگار اضطراب من را فهمیده است. تصاویری را که به سرعت از پنجره ی ماشین میگذرند، نمیبینم. نگاهم به لغات مصرعهای باقیماندهی شعری است که از دیشب در رویا شروع شده و حالا ادامه دارد. از کولهی باد کردهام کاغذی بیرون میکشم و از ابتدا مینویسم. چند مصرع مانده تا کامل شود. هنوز چیزی نمیگوید. این شعر باید برای یوکاسته باشد.
بخار پنجره و برفهای یخ زدهی خیابان با لغات مغزم ترکیب میشوند. باز هم همان سرگیجههای معمول. سرم را به اطراف میچرخانم. چانهام را بالا می کشم. چشمهایم را فشار میدهم و مینویسم.
تورا دوست دارم
که گرگ خون را
که شب جنون را.
برف روی رختخواب
رد پایت سمت من و
کسی به هُرمی نرسده.
وانِ خونریز آسمان
اخفای برگشتنت را
عطش دارد
پشت بخار ماسیده
سفیدترین جنگل شب
پیچیده به خود و ساعت
عقیل، اسمش روی گوشیام است. از دیشب سایلنتش کردهام. معلوم نیست چند بار و چند نفر تا الان زنگ زدهاند. جواب میدهم. صدای عقیل هم میلرزد. میخواهد بگوید او از من مضطربتر است؟ او بیشتر ذوق دارد؟ بیشتر عاشق است؟ چطور کسی که هر روز با زنش دعوا میکند، عاشق است؟ کور خوانده.
عقیل خواست زودتر بیایم و پروژکتورها را تنظیم کنیم. حرف که میزنم شیشه ی سمت من بخار میکند. کدر تر میشود. عقیل را نشنیده میگیرم و مینویسم. واژههای ذهنم مرتب شدهاند:
وانِ خونریزِ آسمان
اخفای برگشتنت را
عطش دارد
پشت بخار ماسیده
سفیدترین جنگل شب
پیچیده به خود و ساعت
ها به خاطرات میکنی
جای انگشتت قبل اتفاق
پشت بخارها ماسیده
تماشاچی زیادی آمده است. طراحیهایم مناسب صحنه و اعمال بازیگران شده. همه از من راضیاند، حتی کسانی که مرا بیهوده و خرج اضافه میدانستند. با عشق، یوکاسته را پوشش دادم. وقتی وارد شد، درخشاندمش. همه راضی بودند اما عقیل از تمام تمرینها بهتر و عاشقتر است. خیلی نزدیک یوکاسته میشود و ملتمسانه به چشمهایش خیره میماند. شک و عذاب وجدان و عشق در حرکاتش موج میزند. هرچند یوکاسته به او گفته بود «تباه و ملعون».
همه چیز به خیر گذشته و من شروع آیندهی شغلی ام را در خودم جشن گرفتهام. ولی عشق یوکاسته چه میشود. چیزی تمام نشده. همه چیز هم به خیر نگذشته است. خیلی چیزها، مثل همین عشق اصلاً نگذشتهاند. پروژکتورها برای صحنههای پایانی تنظیم است. به سالن میروم و تماشاچیها را نگاه میکنم. صدایی ازشان شنیده نمیشود. این یعنی جذب کارمان شدهاند. به صحنه نزدیک میشوم. نور پردازی ام خوب است. از پلّهها بالا میروم. ادیپوسِ عقیل پشت به من ایستاده و دیالوگهایش را با احساس تمام ادا میکند:
ادیپوس: پس مرا ببرید.
کرئن: برو، اما کودکان را بگذار.
ادیپوس: نه هرگز. آنها را از من مگیرید.
کرئن:
دقیقاً میان صحنه ایستادهام. مقابل عقیل. تا حضورم را باور کند. دیالوگ کرئن را حفظم. دیالوگی که هر روز هزاران بار تکرارش کرده-ام. با حس های مختلف. اما اینبار متفاوت است.
من و کرئن: دیگر فرمان مده. فرمانروائی تو بسر رسید.
عقیل میخواهد خودش را خونسرد نشان دهد. ادیپ را رها کرده و صادقانه به چشمهایم نگاه میکند. نمیدانم چه چیزی از من بیشتر دارد؟ چرا یوکاسته او را برتر از من میداند. عضلات صورتش شروع به لرزیدن کردهاند. از دیدن ترسش، شجاع میشوم. نگاهش را از چشمهایم رها میکند و پایینتر سُر میدهد. سیاهیِ میان چشمهایش روی دستم گیر کرده و میلرزد. تپانچهی عتیقه را به سمتش نشانه رفتهام. عقیل نمیداند از امیدی که به این عتیقه دارم، بخندد یا گریه کند. دستهی گِرد و سنگین تپانچه که از عاج ساخته شده در مشتم به تپش میافتد. باروت و سمُبه زدنهای دیشبم جواب داده است. پودر سرخی هوای صحنه را پر میکند. پودر سنگین و مرطوب با قطعات درشتِ لزجی که زودتر از دانههای این پودر سرخ به زمین میافتد. قسمتی از مغز ادیپوس از حدفاصل ابرو و فرق سرش بیرون میزند. مغز عقیل روی صحنه پاچیده است. کارهای دیوانهوار دیشبم با این تپانچه خیال نبود. این خونها واقعیت داشت. رو به تماشاچیها میکنم و دستهایم را روی سینهام میگذارم. نفس عمیقی میکشم. میگویم:
« اگر بنا نبود شلیک کند؛ پس بر دیوار هم آویخته نمیشد.»
تماشاچیهایی که نمیدانند شاهد یک نمایش خوب هستند یا یک واقعیتِ ناب، با دیدن تشنج روی صحنه و خون و شیون یوکاسته که از پشت صحنه، دامنش را در مشتش جمع کرده و میدود، مطمئن میشوند باید فرار کنند و خودشان را به در و دیوار سالن نمایش بکوبند. دست سرد و عرق کردهی یوکاسته را میگیرم و به سمت خودم میکشم . درست وسط صحنه. جیغ میکشد. خودش را چنگ میزند. از من میترسد. چشمهای سرخ و گشاد شدهاش تپانچهام را نگاه میکنند. سمتم نمیآید. با تپانچه تهدیدش میکنم. طفلکی نمیداند این تنها یکبار شلیک میکند. کاغذم را از جیب در میآورم. کاملش کردهام. فقط برای یوکاستهی عزیزم:
تورا دوست دارم
که گرگ خون را
که شب جنون را.
برف روی رختخواب
رد پایت سمت من و
کسی به هُرمی نرسیده.
وانِ خونریز آسمان
اخفای برگشتنت را
عطش دارد
پشت بخار ماسیده
سفیدترین جنگل شب
پیچیده به خود و ساعت
ها به خاطرات میکنی
جای انگشتت قبل اتفاق
پشت بخارها ماسیده
***
آنقدر دوستت داشتم
که خون را
1. تمام قسمتهایی که با فونت برجسته نوشته شده است از نمایشنامۀ “ادیپوس شهریار” اثر سوفوکل است.