مامان سرطان داشت و تا یک ماه دیگر میمرد. مویرگهای سفید روی دستانش دیگر رمقی نداشت و یک کوه خاطره داشت توی زمان گم میشد. حوصلهی هیچکس را نداشتم. مخصوصاً زن و بچهام. توی خانه با چشمهای خسته و کرکرهی کشیده، نخوابیده، به تلویزیون زل زده بودم و سعی میکردم یاد خاطرهای در هفت سالگیام بیفتم که با جارو کتکم میزدند. پسرم با یک تفنگ اسباببازی جلوی من خیز برداشت و دکمهاش را زد. رشتهای از اصوات غیرِقابل تحمل از تفنگ بیرون زدند و طاقتم طاق شد. امروز نمیتوانم این خانه را درک کنم. کاپشنم را برداشتم بزنم بیرون. آفتاب سوزان بود ولی به این هوا اعتمادی نبود. زنم از توی آشپزخونه داد زد: «کجا؟»
– «میرم تا بیمارستان و بیام.»
: «الان که وقت ملاقات نیست.»
– «تا برسم میشه.»
: «خب یهکم گوشت چرخکرده و خیار و گوجه و دستمالکاغذی هم برای شب بگیر.»
غرولندی کردم و راه افتادم. تخم سگ تا من رفتم خوشحال شد و تلویزیون را زد روی برنامهی کودک. توی خیابان بیهدف میرفتم و هر کی بد رانندگی میکرد را زیر فحش میگرفتم. اگه دست من بود، نود درصد گواهینامههای کشور را باطل میکردم. لرها از همه بدترند. آهنگهای در باب ستایش تاریخ غنیشان را میگذارند و در شهر توی هر لاینی که دلشان بخواهد گاز میدهند. قومی را ندیدم که بیشتر از این شیفته و شیدای خودش باشد. حتی در آهنگهای عاشقانهشان هم جرقههایی از خشم به چشم میخورد. یک فلکه قبل از کمربندی ایستادم و از ماشین زدم بیرون. داشتم خفه میشدم. ابرهای سیاه عمیق در آستانهی کوه داشتند میآمدند تا رشتهام کنند. باید یک نخ سیگار میکشیدم. رفتم توی یک سوپرمارکت و بیتابانه یک پاکت سیگار و یک فندک ارزان خواستم. هنوز از مغازه بیرون نزده بودم، داشتم زرورق دور پاکت را باز میکردم. یک نخ روی لبم آتش گرفت و با یک پک طولانی، دودهای اعصاب و روانم را بیرون دادم. نمیدانستم چهکار کنم. داشتم از دست میرفتم. شاید به یک معجزه باور داشتم. معجزهای که باید میآمد و همهچیز را درست میکرد. به زمانی که همهچیز زیبا نبود ولی لحظات خوشی داشت. هر لحظهای به قیمت هزار دقیقه غم. ولی میارزید. دنیا برای من اینطوری کار میکرد. سیگار روی لبم خیس شده بود که به ماشین برگشتم و آن را روشن کردم. باید کاری میکردم. هروقت بیکار بودم، فکرهای بدتری به سرم میزد. پاشنهی آشیل کار آنجا بود که فقط فکرها باقی نمیماندند چون همهشان را انجام میدادم. به ساختمانها نگاه میکردم. به همهی دودهایی که مادرم را مریض کرده بود. به همهی چیزهایی که زندگی مرا نفرین کرده بود. از وقتی به شهر آمده بودیم، همهچیز فرق کرده بود. حتی مزهی آب. روی شقیقههای موجدارم، کوبش خاطرات بچگی را حس میکردم. به زمانی که با شلوارهای پارهپاره با ده تا تولهسگ دیگری که معلوم نبود شبها زیر کدام خرابشده میخوابند، پی خروس کدخدای شیرهای ده میگذاشتم و آن را از کون میگرفتم و دولش را به بقیه نشان میدادم. دخترکها جیغکشان فرار میکردند و پسرها میخندیدند. شبها در خانه با ساقهی تر انگور کتک میخوردم و گریه میکردم و درحالیکه روی بالش خیسم چمباتمه زده بودم و دماغم را بالا میکشیدم، مامان برایم چاینبات میآورد. و یک روز بیخبر مرا روی یک کپه پتو، پشت پیکان بار گذاشتند و از جادهی پرسنگلاخ روستا به راه افتادیم. و من به تمام خانهها و بچهها و گوسفندها و سگها طوری نگاه میکردم که انگار فردا هم آنان را میبینم. دندانهایم روی هم ساییده میشد و بوق ماشینها اعصابم را خطخطی کرده بود. ماشین را دور گرفتم سمت خروجی و از بزرگراه بیرون رفتم. گاز دادم سمت ابرهای سیاه، درحالیکه در هالهی پشتِسرم شهر در آفتاب زرد خشک میشد و پنجرهها طلایی میماندند. پنجره را دادم پایین و سیگار را روشن کردم. باد سنگین به دستانم و زیر بغلم میخورد و نوید قطرات باران را فریاد میزد. سیگار کنت قرمز را روشن کردم، با وجود اینکه سینهام را میسوزاند. باد به صورتم میخورد و سیگار مغزم را روی یک چیز، قفل کرده بود. روی جاده. یک خط سفید دراز جلوی چشمانم قد کشیده بود و ابی توی ضبط از جان و دل مایه میگذاشت. اینجا رانندگی بهتر بود و با یک نیشخند رضایت از بقیه سبقت میگرفتم. بوی کاه تازهی دامداری اطراف جاده وجودم را گرفت و حالم را داشت عوض میکرد. هرچه بیشتر به سمت ابرها میرفتم تا با روزگار زورورزی کنم، آنان تکهپارهتر میشدند و خودشان را پراکنده میکردند. انعکاس آفتاب روی تن شکستهی آنان، کوههای زاویهی دیدم را سیاه و طلایی کرده بود. ناگهان خورشید با یک تکان خودش را از زیر ابرها بیرون کشید تا به همه یادآوری کند که رئیس کیست. سارهای مهاجر، تن خودشان را گرم میکردند و در دامنه پرواز میکردند و من یک لحظه قلبم تپید و بغض گلویم را گرفت. نمیخواستم روی سنگهای بقیه پا بگذارم تا به سنگ مادرم برسم. میگویند: «یه روز میان پا میذارن رو سنگ قبرهامون و تاریخ وفاتمون رو نگاه میکنند و بیتفاوت سرشان را میچرخانند؛ بدون آنکه بدانند بر ما چه گذشت.»
نمیخواستم چنین اتفاقی برای مادر من بیفتد. بنابراین اولین دوربرگردان را که پیدا کردم، دور زدم و دوباره منظرهی شهر را روی تپه دیدم. هزارانهزار خانه در کنار هم که هیچکدامشان امشب برای من گریه نخواهند کرد. در مسیر بازگشت روی زمینهای جو، طرف راستم، پیرمردی در میان جوهای تازهسبزشده، نشسته بود و به رقص آنها و باد دقت میکرد. دوست داشتم من هم نهایت دغدغهام تماشای چنین چیزی باشد. کل روز را داشتم به آن پیرمرد فکر میکردم. حتی وقتی که یک ساعت بعد، کنار مادرم که داشت شیمیدرمانی میشد، نشسته بودم و او داشت از یکی از همسایههای بچگیاش تعریف میکرد. من به ظاهر به او گوش میدادم ولی در اصل مخم رفته بود سمت یک گلدان شمعدانی که روی طاقچهی اتاق گذاشته بودند. در دل آن اتاق یکدست سفید که کف نقرهایمانندش برق میزد و هوای تهویهشدهاش اتاق اجسادی که تا الان ندیده بودم را به یادم میآورد. آن گل سرخ مات، مثل اولین گل تسلیت تدفین، میدرخشید.