داستان کوتاه «جفت» یکی از آثار غزاله علیزاده است، داستانی که در اواسط دهه‌ی چهل نوشته شده و برای اولین بار در شماره‌ی ۱۶ مجله‌ی آرش منتشر شده است.

۱

شنوندگان عزیز! به کلمه ‏های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می‎دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می‎خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می‎کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می‎کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم به نظر میان، اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده عین لوطی عنتریا حرف می‎زنی، کاش یه کم فهم داشتی. نیّر گفته هرکی بلند داد بکشه می‎فرستنش دیوونه‏‌خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده به سقف آسمون. سرشو می‎تراشن، روپوش خاکستری تنش می‎کنن، تاب تحمل‏ اون تشنج‏‌ها رو ندارم. زورقمو به آب سپردم. به آب هایی که مرده‏‌شورا توش دلالی‏ می‎کنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکر الشکار. تصدیق نمی‎‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‎‏کنین سروران محترم؟ نیّر همیشه می‎گه تو دیوونه‏‌خونه دو تا جا نگه داشتن و اگه ما خیلی حرف بزنیم می‎‏برنمون اونجا.

۲

نیّر از کوچه‏‌های پیچ‏‌درپیچ برفی می‎گذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوه‏‌ای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدر و مادرش مردند با برادرهای دیوانه‌‏اش‏ توی یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‎کرد. جلوی در چوبی ایستاد. آن را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درخت‌های بید و کاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخ‏‌زده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اتاق غیرمسکون‏ بود. در اتاق ششم او و برادرهای دیوانه‌‏اش زندگی می‎کردند. وسط ایوان‏ چهارپایه‏‌ای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود. داشت سخنرانی‏ می‎کرد. حرف‌هایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی‏ چهارپایه رفت:
آقایون محترم! خواهش می‎‏کنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این‏ ابراز احساسات بنده رو خجل می‎کنین. شروع می‎‏کنیم. می‎‏شمریم. یک. دو. سه. بی‏‌حرف. بی‏‌حرف لطفا! چون ذهنم پراکنده و ادیبانه‌‏س، تمام مطالب یادم می‎ره. من معلم مشق مدرسه‏‌های دولتی‏‌ام. یک عمر با شرافت زندگی کردم. ببخشین آقا گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمانه‏‌تر بنشینین. شما در برابر یک ادیب‏ و سخنران قرار گرفتین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبه‏‌های‏ هشتاد اسب خرخرکنین آدمای چاق تن‏‌پرور! شما نبودین که ننه‎ی منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون‏ گردنبند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمی‎کنه؟
هق‏‌هق؟ این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره‏ می‎کنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟

نیّر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفه‏‌ت کنه. این‏ سخنرانی‌ها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همه‎ی این حرفها رو جلو من می‎زنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیّر چند لحظه‏‌ای خاموش ماند، بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و با مهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی می‎‏کنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوش‌هایش را می‎‏خاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلک‏‌های اغراق‏‌آمیز تنفرش را به کارهای او نشان می‎داد. نیّر بشقاب‌ها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف می‎آمد به ساعتش نگاه‏ کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت: حالا وقتشه. چون تمام مردم خوابن و نمی‎تونن شما رو ببینن. برادرها از شادی به هوا پریدند و در وسط اطاق شروع‏ به رقصیدن کردند. نیّر گفت: بسه دیگه. باید زود بریم.
حامد می‎‏خواست با پای برهنه بزنه بیرون. نیّر او را نگه داشت. کفش و جورابش را پوشاند. پالتو تنش کرد و سه نفری به راه افتادند. از حیاط که می‎گذشتند حامد زد زیر آواز. محمود آرنجش را گاز گرفت. نیّر باعصبانیت گفت: اگر قراره‏ از حالا شروع کنین بهتره برگردیم. حامد و محمود با التماس قول دادند که‏ عاقل باشند.
از خانه بیرون آمدند کوچه‌‏های پر از برف مثل طناب‌های سفید توی هم پیچ‏ می‎‏خورد و تا دوردست پیش می‎رفت.
نیّر گفت: یکی از کوچه‏‌ها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم.
حامد کوچه‎ی دست چپ را انتخاب کرد. وسط آن یک برج و گنبد قدیمی بود. محمود با گریه گفت: از دست راست بریم تا به خیابون برسیم. نیّر گفت: اصلاً به حرف‏ هیچکدومتون نیست، از کوچه‌ی وسطی می‎ریم که یه کوچه‎ی بن‏‌بسته. وارد کوچه شدند. در فاصله‏‌های معین روی تیرهای چوبی چراغ‌های آبی کم‏‌نور می‎سوخت. برف‌های‏ انبوه کوچه آبی به نظر می‎آمد. محمود شروع به معلق زدن کرد. وسط کوچه یک‏ انبار آب تاریک بود که سی چهل تا پله می‎خورد. حامد سرش را توی آب‏‌انبار کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید و طنین انداخت. نیّر بازویش را نیشگون گرفت: کی می‎خوای دست از خل‌بازی ورداری. مگه نمی‎‏بینی همه‎ی مردم‏ خوابن . از برادرت یاد بگیر! حامد با غیظ به محمود نگاه کرد. بعد شروع کردند به معلق زدن. مثل فرفره توی برف‌ها می‎‏غلطیدند. نیّر دلش را از خنده گرفته بود. چند دفعه تا ته کوچه رفتند و برگشتند. حامد با خوشحالی گفت: یه چیزی به فکرم‏ رسید. مسابقه میندازیم.
مسابقه‎ی چی؟
مسابقه‎ی بوم غلتونک، ما همینجوری روی زمین می‎‏غلتیم. هرکس زودتر رسید برنده‏‌س.
نیّر گفت: باشه شروع کنین. یک. دو. سه.
به سرعت روی زمین می‎‏غلتیدند. برف‌ها لوله می‎شد و به اطراف می‎پاشید. محمود زودتر رسید. از خوشحالی بالا و پائین می‎پرید و داد می‎زد: برنده. برنده. حامد با چشمهای مشتعل غضبناک به او نگاه می‎کرد. نیّر گفت: باریک اللّه پسر خوب. تو برنده شدی. حامد زیر لب غرید: اونو بیشتر دوس داره. اون پدرسگو بیشتر دوس داره. از اولم می‎دونستم. بعد داد کشید: قبول نبود. تو تقلب‏ کردی. دو مرتبه مسابقه می‎دیم.
چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که باختی مجبوری‏ اینو بگی. حسودو بردن جهنم گفت: (رو به نیّر کرد) گفت چیش کمه نیّر؟
هیزمش تره.
آها هیزمش تره!
ولی اون فضول بود.
نیّر گفت: بسه دیگه. تو رو خدا سر موضوع به این کوچیکی دعوا نکنین. حالا چه فرق می‎کنه که کدوم برنده بشین.
حامد گفت: چرا، واسه من فرق می‎کنه.
محمود گفت: پس حالا که فرق می‎کنه، از حسودی بمیر. دق کن!
حامد با مشت توی صورتش زد. محمود داد کشید: حالا منو می‎زنی؟ اگه‏ جرأت داری بیا جلو و لگد محکمی به شکمش زد. از شدت درد خم شد و روی زمین‏ افتاد. نیّر با التماس می‎گفت: تو رو خدا بس کنین. ازتون خواهش می‎کنم. آخه‏ مردم بیدار می‎شن. حامد از زمین بلند شد و به طرف محمود رفت. باهم گلاویز شدند. نیّر خودش را وسط معرکه انداخت. ولی زیر ضربه‌‏های مهلک مشت آنها نتوانست‏ مقاومت کند. هر دو قدرت وحشتناکی پیدا کرده بودند. نیّر کنار دیوار ایستاد و شروع‏ به گریه کرد.
برادرها روی برف درهم می‎‏پیچیدند. هر دو مثل اسب نفس‌‏نفس می‎زدند و با چنگ و دندان سر و صورت هم را مجروح می‎‏کردند. یک سنگ بزرگ کنار دیوار بود. حامد پای محمود را گرفت. او را کشان‏‌کشان به طرف سنگ برد. نیّر جیغ کشید و التماس می‎کرد. محمود دست‏‌وپا می‎زد. چشم‌هایش از حدقه بیرون‏ آمده بود. نور مات چراغ‌ها روی صورتش می‎تابید. کوچه مثل گورستان خلوت بود.
حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید. صدای‏ خرد شدن جمجمه‏‌اش شنیده شد. نیّر شیون‌‏کنان صورتش را چنگ زد. خون گرم‏ تیره روی برف جریان یافت. حامد با چشم‌های وحشی خشمگین به فوران خون‏ خیره ماند.
محمود برای بلند شدن تقلا کرد. حامد باز هم سرش را به سنگ کوبید. چند ناله‎ی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد. دست و پایش را تکان داد. بعد بی‏‌حرکت‏ روی برف‌های آشفته‎ی خون‏‌آلود افتاد.
حامد خودش را کنار دیوار کشید. با بهت به یک نقطه خیره ماند. نیّر می‎لرزید. قلبش تا حد خفگی می‎زد، مغزش تیر می‎کشید، حس می‎‏کرد یک مایع غلیظ مذاب‏ در سرش جریان پیدا می‎‏کند. تعادلش را از دست می‎داد. به تدریج سبک می‎شد.
به جسد نزدیک شد. روی زمین نشست. با انگشت‌های چنگ‏‌شده برف‌ها را به اطراف پاشید. سعی کرد جسد را با برف بپوشاند. پاهایش را بهم چسباند و روی‏ آنها برف ریخت جسد تا کمر زیر برف مدفون شد.
سرش را بلند کرد و چشم‌های خالی و سردش را به حامد دوخت. مدتی ساکت‏ ماند، بعد ناگهان به شدت خندید. گفت: ای ناقلا! بلاخره کارشو ساختی. باز به زمین‏ نگاه کرد و لرزان و وحشت‌زده عقب‏‌عقب رفت.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشو می‎‏لیسن. حیوونایی با بدن گرگ‏ و سر آدم دارن خونشو می‎‏لیسن. اونا رو می‎‏بینی؟
حامد آهسته گفت: من که چیزی نمی‎‏بینم. تارانتولا دیگه چیه؟
نیّر انگشت اشاره‌‏اش را به طرف جسد گرفت. چطور اونا رو نمی‎‏بینی؟ کوری‏ یا خودتو به نفهمی می‎زنی؟ حامد باپوزخند تکرار کرد: تارانتولا، تارانتولا.
نیّر به آسمان بنفش شب نگاه کرد. پرنده‏‌های عظیم سیاهی را دید که دایره‌‏وار دور آنها می‎‏چرخند. چند دفعه دور زدند تا روی دیوار بلند روبه‌رو نشستند. یکی از آنها با خنده گفت: بچه‏‌ها بیاین نیگا کنین. اینجا یکی برادرشو کشته. موتسوویت‏‌ها همه‏‌تون جمع شین.
پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد.
نیّر به‏ حامد گفت: موتسوویت‏‌ها رو چطور؟ اونارم نمی‎‏بینی؟
من؟ من هیچی رو نمی‎‏بینم‏، من کورم.
یکی از دریچه‏‌ها باز شد. پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ بیرون‏ آورد و با دهان گشاد و بی‏‌دندانش خندید. نور فانوس در آن حفره‎ی سرخ خالی‏ می‎‏تابید. گفت: شب‏ بخیر. شبتون بخیر دوستان خوب من. امیدوارم راحت بخوابین. دریچه را بست و فانوس را خاموش کرد.
خواهر و برادر به راه افتادند. از جلوی آب‏‌انبار که می‎گذشتند، نیّر سرش را داخل آن کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید. حامد به خنده افتاد و از او تقلید کرد: هو. هو. هرکدام به نوبت فریاد می‎کشیدند. خسته که شدند باز به راه افتادند. همانطور که می‎رفتند حامد دست نیّر را گرفت و با مهربانی گفت: حالا که محمود نیست تو جفت منی مگه نه؟ نیّر خندید و با خجالت گفت: آره.

دی ماه 1346

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *