تو رفتهای و پریشانم
کسی مراقب حالم نیست
سقوط میکنم و انگار
کسی به فکر زوالم نیست
صعود میکنم از یاسم
به قله میرسم و حرمان↓
کنار پرچم تنهاییست
نشسته بر لغت “پایان”
بعید بود ببازم من
ولی غم تو، عذاب آورد
تو رفتهای و نه، ممکن نیست
کنار خاطره، تاب آورد
تو نیستی و بداخلاقند
تمام ثانیهها با من
تو نیستی و همه هستند
همه… همه… همه! الّا من
سکوت میکنم از فریاد
درون فاجعه میبارم
شکنجه میدهدم زخمی
که رشد کرده در افکارم
تو نیستی و همین کافیست
که بغضِ در خفقان باشم
که چند واژهی بیمعنا
که عاشق هذیان باشم
دچار وهمم و اشیا، در
سرم، مخاطره میکارند
تو رفتهای و برای من
چه نقشههای بدی دارند
مهوّع است وجود من
کنار این غم اجباری
مهوّع است وجود من
در این هجوم خودآزاری
نگاه کن به خلاء، شاید
نبودِ معجزه را دیدی!
نگاه کن به خودِ پوچی
بترس از اینکه نترسیدی!
تو رفتهای و خدا رفته
ولی هنوز تفنگی هست
ولی هنوز دهانی هست
ولی هنوز فشنگی…
معین نیکافعال