«هزار و چند شب»، دومین رمان سید مهدی موسوی است که در تابستان ۱۴۰۰ منتشر شده و همانطور که از اسمش نیز مشخص است، برداشتی است آزاد از رمان «هزار و یک شب» و البته از نظر فرم، تکنیک و محتوا نیز اشتراکاتی با آن دارد.
این رمان ۶۴۹ صفحهای که ۱۵۸ صفحهاش به پانوشتهای اثر اختصاص دارد، رمانی منحصر به فرد حول یک داستان کوتاه چند کلمهای است و تمرکزش بر واکاوی همان دقایق کوتاهی است که در زیست روزمرهی هرکدام از ما وجود دارد و با بیتوجهی و دلزدگی، انکار میشود.
در این رمان، آن دقایق کوتاه همان لحظاتی هستند که زمان میایستد و شهرزاد که با یک اسلحه، بالای سر دوستپسرش ایستاده است و قصد کشتنش را دارد، از او میپرسد: «چهجور تونستی با من این کارو بکنی کثافت؟ چه جور تونستی؟»
همانطور که راوی از خود میپرسد که منظور شهرزاد، کدام «چهجور تونستی با من این کارو بکنی کثافت؟» است، ما نیز در پی جواب به این پرسش، به دل داستان کشیده میشویم و راه گریزی نداریم جز اینکه به تکتک داستانها گوش کنیم و تکتک جزئیات و روایتها را در نظر بگیریم، گویی همانطور که داستان و روایت، نجاتدهندهی شهرزاد قصهگوی رمان «هزار و یک شب» بوده، توی این رمان نیز پیوستاری میان لحظات مختلف برقرار میکند، با این تفاوت که مخاطب عضو فعال این رمان است و دیگر شاهد مخاطب منفعل نخواهیم بود. خواننده/ شنونده دائم باید در جستوجوی زوایای پیدا و پنهان روایتها باشد؛ برای همین هم است که ۱۵۸ صفحه پانوشت در انتهای این رمان گنجانده شده است و ما به عنوان مخاطب، راهی نداریم جز سفر در این بینامتنیت بیانتها.
وقتی در مواجهه با هزار و چند شب چنین ادعا میشود که «تنها داستان و روایت، نجاتدهنده است!» چندان بیراه نیست. در این رمان، شما اگر قصهگویی نکنید یا خواهید مرد و یا دیوانه خواهید شد. چه «حسین»ای باشید که در برابر اسلحه و «چطور تونستی؟» بیدفاع مانده است و چه «حسین»ای باشید که یک روز با دُم مرموزی بر پیشانی از خواب بیدار میشود؛ قصهگویی، خیالبافی، خاطرهگویی و پناه به داستان و راویت تنها دریچهی شما برای ادامهی حیات و نسبتیابی با مفهوم «دیگری» خواهد بود.
رمان هزار و چند شب شامل پیچیدگیهای فرمی و داستانی بسیاری است و این ویژگی در نسبت خوبی با پیچیدگیِ روابط انسانی و خود انسان تعریف شده است و به همین واسطه نیز میتوان چنین ادعا کرد که خلق این رمان جز از طریق روایت داستان در داستان، امکانپذیر نبود. دستان در داستان به خلق دالانهای تودرتویی از روایتها کمک میکند و امکان رهیافتی دموکراتیک را به وجود میآورد تا هیچ جزء و هویت خاموشی از قلم نیفتد.
با این حال در هزار و چند شب، از هیچ پرسپکتیو و روایتی قرار نیست به حقیقتِ نابِ مبتنی بر روابط علت و معلولی رسید، حتی قرار نیست بفهمیم آخر سر چه بر سر شخصیتها میآید، کدام امکانْ به وقوع میپیوندد یا کدام اتفاق رخ میدهد و کدام حقیقت بر دیگری رحجان مییابد. در این میان است که میفهمیم، حقیقت در دلِ همین آشفتگی سیلان دارد و با یک چشم بر هم زدن میتواند تغییر کند، از اثر پروانهای فراتر میرویم و همهچیز را در یک زمان_مکان ثابت و حتی خارج از آن فهم میکنیم، درست مثل تیگلارها که ما با شرایط فیزیکی فعلیِ خودمان مابهازای چندانی نمیتوانیم برایشان قائل باشیم.
شاید با قید چنین نکتهای، اینطور به نظر برسد که قرار است در احاطهی نسبیگرایی مبهم و منفعلانهای بیفتیم که تفاوتها در آن رنگ میبازند، اما باید خاطر نشان کرد که «هزار و چند شب» از حقیقت نمیگریزد بلکه مانند حسین، روبهرویش میایستد و خود را چنان مقابل اسلحه قرار میدهد که خودِ همین بودنِ صرف، شجاعتی وصفناپذیر میخواهد. خودِ همین بودن، برهم زدن این نظام انضباطی است، نظام شروع و پایانها، نظام درختی علت و معلولی، نظام خالق و بنده؛ لحظهای که خالق و بنده از ایفای نقشهای خود سر باز بزنند و بیرون از این گفتمانِ مسلط بایستند و به «شدن» معنا ببخشند، آن لحظهای است که میتوان هزار و چند شب را با حداکثر توان خواند و فهمید؛ از همین رو نیز میتوان ادعا کرد که ما با رمانی ادامهدار مواجهیم، نه به این معنا که قرار است اپیزود دومی نیز داشته باشد، بلکه به این معنا که خوانش آن، فرآیندی ایستا و تمام شده نیست و دائما تاویلپذیر و در حرکت است. به عبارتی دیگر، هزار و چند شب راوی را کشته است، خواننده را نیز؛ اما روایت را زنده نگه داشته، همان روایتی که خودش صداست، صدای معمولیترین و جزئیترین جزئیات فراموششده و ناپیدا و به قول نیک کولدری، صدا به خودی خود مهم است.
شخصیتهای این رمان، دوگانهی قهرمان/ضدقهرمان را درهم کوبیدهاند و پا به عرصهی جدیدی گذاشتهاند که فهم پیچیدگی در آن مهم میشود و نه حتی خود سوژه و اتفاقات، به همین واسطه نیز مرز کلاسیک بین فرم و محتوا، رتوریک و لاجیک از بین میرود و هر دو قسم در هم میلغزند و راه به درک تعینات چندگانهی زیست رابطهای آدمها میبرند. در چنین وضعیتی، شروع و پایان همانقدر بیمعنی میشود که پایان خوب یا بد. این رمان نیز از چنین خطکشیها و ارزشگذاریهای دوالیستیای بیرون میزند و در ناامیدانهترین حالت ممکن، امکانِ اندیشیدن به آلترناتیو را میآفریند (یوتوپیایی ناامیدانه).
به عنوان سخن آخر، میتوان هزار و چند شب را چنین تعریف کرد: رمانی که در عین سفر به جزئیات روابط پیچیده و رفت و برگشت میان خیال و واقعیت، خود را در قید و بند هیچ نظام معنایی از پیشموجودی نمیبیند و در یک برشی از زندگی جا خوش میکند، جایی که به سختی میتوان عنوانی فراتر از «وضعیت تکین» بدان بخشید، جایی که روزمرگی در عین عادیبودگیاش پیوند عمیقی به مفاهیم مختلف فلسفی، روانشناختی و جامعهشناختی میخورد. این، همانجایی است که انحراف نظریهای در آن ممکن میشود، نوعی از بازمفصلبندی حقیقت از دل به سخرهگیریِ جدیت متصلبِ درکِ متعارف از زندگی.
دقیقا رمان هزار و چند شب،خود را در قید و بند هیچ نظام معنایی از پیش موجودی نمی بیند...
ممنون از مینا خازنی و پویا خازنی بزرگوار