عشق هم درد لاعلاجی بود
ارتباطی عمیق با غم داشت
طعنههایی کشنده میگفتند
زخمهایم فقط نمک کم داشت
من خودم را که خوب میدانم
اعتمادم به کشتنم داده
او که روزی من عاشقش بودم
سنگرم را به دشمنم داده
آنچه از عشق توی گوشم خواند
عقدههایش از عشق سابق بود
من گره خوردهام به ناکامی
دل به هر کس که بستم عاشق بود
دست او را گرفت و راهی شد
درد تا مغز استخوانم رفت
با چه رویی دوباره میآید
او که با حرف دشمنانم رفت؟!
■
درد دارد بفهمی عاشق نیست
سعی کردم ولی نفهمیدم
آخرش دل نبست و ترکم کرد
بعد از او زندهزنده پوسیدم
در تنم جای بوسههایش ماند
دارم از او جذام میگیرم
عقربم! در کمال ناچاری
از خودم انتقام میگیرم
همچنان بیدلیل مغرورم
همچنان منتظر… نه! دلتنگم
سنگرم را به دشمنم داده
من هنوز احمقانه میجنگم
قلب سردم پس از کشاکش با↓
مرگ از قیل و قال میافتد
مثل یک مادهشیر زخمی که
زیر پای شغال میافتد
سادهلوحم که باورم شد عشق
در زمین اتّفاق میافتد
مطمّنم برای «او» روزی
عین این اتّفاق میافتد
او که دنبال دشمنانم رفت
با دلی پارهپاره میآید
تازه گیرم ببخشم… اما او
با چه رویی دوباره میآید؟!
مهیا غلامی