در آرزوی گم شده، خرداد پر غرور
من سال‌های شب شده، می‌بُردمَت به گور

از آرزوی هم زده با «کاشکی…»، «اگر…»
تا صرف چای سرد و خیالات بی‌شعور

وقتی تو نیستی، هیجانات تب‌زده
از جای جای قصّه‌‌مان‌، می‌کند عبور

باور نمی‌کنم که تو «هم‌قصّه»ی منی
تا صفحه‌های تازده را می‌کنم مرور

آن سال‌های مه‌زده در گنبد کبود
دلخوش به سایه بودم و یک خانه‌ی نمور

امّا تو آفتاب و به رسم جنوبی‌ات
در التهاب ممتد و با سینه‌ای جسور

هربار، بچّگانه فقط در شلوغِ شهر
بی‌احتیاط و سرزده می‌بُردی‌ام به زور

اعلام پچ پچی که شدم گوشه‌ی خلیج
یک کوسه‌ی غریب که افتاده توی تور

یک کوسه، برخلاف قوانین ساحلی
مابین قصّه‌های تو خوابیده جفت و جور

از طعم تندتر شده در مطبخ زنان
تا طعم تلخ تُف شده از غیرت ذکور

افتادم از لبان بخیلان شهر و‌ بعد
صد تکّه تکّه، له شده در حالت بلور
در ماجرای ما نشده ذرّه‌ای صبور
این پا و مشت‌های به کوبیدنم غیور

در فصل‌های فاصله تا کی ببازمت؟

این حصرها، جدایی ما را بلد شدند
تا باور مرا، به تو دیدند، سد شدند
حتی سکوت و پچ‌پچه‌هامان رصد شدند
فرصت نمی‌دهند که از نو بسازمت
فرصت نمی‌دهند که از نو بسازمت
فرصت نمی‌دهند که از نو بسازمت

در شهرِ قصّه، زیر همین گنبد کبود
در فصل چشم‌های تو دیگر کسی نبود

سارا سلماسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *