ناصر به روایت نویسنده
ناصر من را کشت و من ناصر را کشتم. هر کداممان هم دلایل خودمان را داشتیم. ناصر فکر میکرد اگر چاقویش را هشت بار فرو کند و بچرخاند توی دل و رودهی من، میتواند سرنوشتش را تغییر بدهد. درواقع او فکر میکرد با کشتن من، داستان آنجوری که نوشتهام دیگر پیش نخواهد رفت. اما او نمیدانست از کلماتی که روی کاغذ آمدهاند هیچ گریزی نیست.
ناصر به روایت نرگس
دفتر و کتابم را گذاشتم توی کیف و صدایش زدم «ناصر ناصر». جواب نداد. آقاجان گفته بود از خواب بیدارش کنم و بفرستمش باغ برای کمک. خود آقاجان صبح سحر رفته بود. میخواستند درختها را پیوند بزنند. یکی دوبار آهسته زدم به در اتاقی که آنجا میخوابید. اگر نمیرفت کمک، آقاجان عصبانی میشد و دوباره دعوا راه میانداخت که این پسرهی یکلا قبا کارش فقط خوردن و خوابیدن است. نه درسش را مثل آدم خوانده و نه کار پیدا کرده و نه میآید کمک. لای در را باز کردم. رختخوابش روی زمین پهن و بههمریخته بود اما خودش نبود. فکر کردم شاید پای کامپیوتر خوابش برده باشد. صدایش زدم «داداش ناصر» و در را باز کردم. نبود.
ناصر به روایت صفحهی چت یاهو
: فرناز دلم تنگ شده. بیا وبکم رو روشن کن ناناز. نااااناز
وب بده
بدو
کجایی؟؟؟؟
اگه بدونی با چه بدبختی از پادگان تونستم بیام بیرون اینقدر اذیتم نمیکنی
پنج دقیقه
۵
۵
۵
جون پدرام فقط پنج دقیق ببینمت و برم
به خدا قراره زودی بیام از نزدیک
ببینمت
تو که آنلاینی جواب بده
فرناااااااززززززز
:((((((
نانازم
کجایی پس؟
؟
ناصر به روایت تختهنرد بالای تاقچه
ساک را برداشت و بالا گرفت. با صدای شمرده تر و بلندتری گفت «مسافر. مُ… سافرم. پِ… سرِ عمو اح…مدم… عمو…» فکر میکرد اگر بلندتر داد بکشد، عباس متوجه خواهد شد. اما عباس فقط بِر و بِر نگاهش میکرد و معلوم نبود چی از سرش میگذرد. «من… (دستش را زد به سینهاش) اومدم… اینجا (دستش را کوبید روی موکت)… بمونم… چند روز» چهارتا از انگشتهایش را نشان داد. عباس سرش را چندبار بالا برد و پایین آورد.
به گوشهی اتاق که یک قالیچه و چند متکا بود اشاره کرد و با صدایی نامفهوم به ناصر فهماند که میتواند آن گوشه بخوابد. عباس قبل از جنگ هم کر و لال بود، بعد از آن هم. آخرین باری که از جنگ برگشته بود، بدون هیچ توضیحی به بقیه، راهش را گرفته و رفته بود. کسی نمیدانست کجا. فقط همه میدانستند عباس از جنگ برگشته و همچنان کر و لال است. انگار قرار بوده معجزهای بشود و نشده و بعد از آن دیگر هیچکسی سراغش را نمیگرفت. بعدها یک نفر دیده بودش که در دهکورهای نزدیک زاهدان ساکن است و هنوز کر و لال است. ناصر او را به عنوان گمنامترین آدمی که میشناخت انتخاب کرده بود تا بتواند خودش را مدتی پیش او قایم کند. شب که ناصر آن گوشه روی قالیچه خوابیده بود، عباس از بیرون رسیده بود، لگدی به پهلوی ناصر زده و بیدارش کرده بود. بعد خودش بلافاصله همان گوشه خوابیده بود. ناصر هم ملافهای پیدا و لوله کرده بود و یک گوشهی دیگر از اتاق روی موکت خوابیده بود.
جادهی دراز خاکی به روایت نرگس
آقاجان گفته بود که نرگس هم بیاید. از مدرسه که برگشتم دم در منتظرم ایستاده بودند. مادر دم در و آقاجان سوار موتور. مادر کیفم را گرفت، یک لقمه داد دستم و گفت با آقاجانت برو. انشالله که با خبرهای خوش برگردید. گفتم چی؟ گفت برو، با آقاجان برو. هر کاری هم گفتند بکن. توی راه فقط حمد و سوره بخوان نرگس جان. پشت آقاجان را هم محکم بگیر. تو دلت مثل آب پاک است مادر. انشالله که رد داداش ناصرت را میزنید. دستت را ول نکنی روی موتور مادر. هنوز داشت حرف میزد که راه افتادیم. پشت سرمان یک کاسهی آب خالی کرد. هرچی میرفتیم فقط یک جادهی دراز خاکی بود که تمام نمیشد.
پیوند زدن به روایت نویسنده
قسمتی از یک گیاه را روی گیاه دیگر طوری قرار میدهند که آن دو پس از مدتی با یکدیگر جوش خورده و گیاه واحدی را تشکیل میدهند. به گونهای که گیاه حاصل از اتحاد آنها میتواند به صورت یک گیاه مستقل به رشد و نمو خود ادامه دهد. با عمل پیوند، تغییرات فیزیولوژیک و بیولوژیکی مخصوصی در گیاه جدید به وجود میآید و ممکن است سرنوشت گیاه به کلی تغییر کند.
برای مثال میشود گیلاس را روی هلو، بادام یا آلو پیوند زد. درنتیجه گیاه حاصل از این پیوند نه به طور کامل خصوصیات گیلاس و نه میوهی درخت دوم را از خود بروز میدهد. در مثال پیوند گیلاس و هلو، گیاه حاصل میوههایی به بزرگی هلو، با هستهای به کوچکی گیلاس و با طعمی که حاصل تلفیق طعم هر دو میوه است خواهد داشت.
پیوند زدن درختان میوه اغلب با هدف افزایش توان باردهی درخت و بهبود کمی و کیفی محصول انجام میشود. با وجود این تعویض ساختار رویشی و باردهی درخت، تنظیم گردهافشانی در باغ، استفاده از ویژگیهای پایههای پیوندی به منظور دسترسی به گیاهان کوتاه قد تا بسیار قوی، استفاده از میان پایهها برای رفع برخی از عوارض و نارساییهای پیوندی، ترمیم زخمهای وارد شده به تنه – ریشه و شاخههای اصلی درخت، تسریع در آغاز باردهی و موارد بسیار دیگر از اهدافی هستند که همیشه در ایجاد ترکیبهای پیوندی مورد توجهاند.
پدرام به روایت farnaz_nanaz
پرسیدم «سیگار؟» روز اول گفت که آره. پرسیدم «جوین؟» دیدم هی تایپ می کنه و نمیفرسته. بعد از ده دقیقه یک اسمایلی عینک دودی فرستاد. فهمیدم اینکاره نیس. آیدیش رو گذاشته بود pedram_smoker اما هیچکدومش نبود. مث خودم. که نه فرناز بودم و نه ناناز. منم اتفاقاً دنبال آدمی بودم که هیچکدوم از چیزایی که میگه نباشه. کاغذام روی میز کامپیوتر پخش و پلا بود و دنبال شخصیت داستانم توی اتاقای چت میگشتم که پدرام رو پیدا کردم. دود سیگار رو حلقهحلقه فرستادم بیرون، یک عکس گرفتم و براش فرستادم. یکی دو جمله نوشت و فرستاد. همه رو یادداشت کردم زیر «شخصیت پدرام». رژ زدم و عکس بعدی رو از لبام گرفتم لای دود. یکی دو تا اسمایلی قلب و بوس و شِر و ورای عاشقانه فرستاد. یادداشت کردم. شبا که همه خواب بودن آنلاین میشد. میخواستم حسابی بازیش بدم تا ببینم کیه. اولا برای داستانم. ولی بعدش دیگه داستان اینقدرا هم مهم نبود. همین که عاشقم بشه و برای به دست آوردنم بجنگه بهم حال میداد. ولی خب داستانمم باهاش خوب پیش میرفت.
پنجره به روایت نرگس
آقاجان تا وقتی رسیدیم حرف نزد. روستا را هم رد کردیم و وارد جادهای خاکی شدیم. موتور را کنار دیوار کاهگلی یک خانه نگه داشت و کمک کرد که اول من پیاده شوم. خانه در و پیکر درست و حسابی نداشت. آقاجان پردهی کهنهای را کنار زد و وارد خانه شد. پیرمرد کوچکی روی یک تکه موکت نشسته بود. اتاق تمیز بود و بوی رطوبت میداد. ما هم نشستیم جلویش. آقاجان خیلی مختصر برای پیرمرد توضیح داد که ناصر چند ماهی است که گم شده. هر جایی را هم که گشتهایم پیدایش نکردهایم. قرار بوده برود سربازی، اما هنوز هیچ کارش را نکرده بوده. بدون اینکه دعوای خاصی پیش بیاید یا اتفاقی بیفتد یکهو غیبش زده. بعد دستهای اسکناس را گذاشت زیر قالیچهی کوچکی که پیرمرد رویش نشسته بود. پیرمرد پرسید که دختره چه کارهاش است و چند سالش است؟ من حرفهای پیرمرد را خوب نمیفهمیدم. لهجهی خاصی داشت و خیلی آهسته حرف میزد. آقاجان گفت که آبجیش است و سیزده سال. پیرمرد انگار غرولند کرد و گفت که چرا بچهی کوچکتر از این با خودتان نیاوردهاید. ولی بعد گفت که حالا عیبی ندارد و حرفهای دیگرش را نفهمیدم. آقاجان گفت که بروم روی آن پارچهی سفید بنشینم. رفتم. چهار گوشهی پارچه چیزهایی نوشته بود که برایم نامفهوم بود. پیرمرد روبرویم نشست. دستم را گرفت و شروع کرد کف دستم چیزهایی را نوشتن. سعی کردم بخوانم اما کلمات برایم بیمعنی بودند. پیرمرد یک کاسهی استیل پر از آب جلویم گذاشت. انگشتر بزرگش را درآورد و انداخت توی کاسه. گفت که چهارزانو بنشینم و کف دستهایم را هم رو به بالا بگیرم و بگذارم روی پایم و حرفهای دیگری که متوجه نشدم. به آقاجان نگاه کردم. آقا جان گفت «بابا نگاه کن توی انگشتر، ببین داداش ناصرت کجاست.» پیرمرد همه را از اتاق بیرون کرد و خودش نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن وِرد. زل زده بودم توی انگشتر که نقرهای بود و یک نگین بزرگ قهوهای وسطش داشت. توی قسمت قهوهای که چیزی دیده نمیشد. روی رینگ نقرهای را نگاه میکردم و تنها تصویر پنجرهی پشت سرم را میدیدم. پیرمرد پرسید چی میبینی؟ گفتم یک پنجره.
ناصر به روایت نویسنده
گفت «خوابتو دیدم. ردّ خوابو گرفتم و پیدات کردم.» پررو و پیگیر بود. همانجور که نوشته بودمش. با چشمهای خاکستریاش زل زده بود توی چشمهایم. «چرا همهش خواب مردنمو میبینم؟ کار توئه؟» با لبخند به او خیره شده بودم و کیف میکردم. در تصورم قدبلندتر و چهارشانهتر بود، اما نگاهش که می کردم بیست سالهی ضعیفالجثهای بیشتر نبود. با موهای پریشان قهوهای و چهرهی عصبانی. تف میانداخت روی زمین و سریع خاکمالیاش میکرد. گفتم «من خواستم ببینمت، برای همین اینجایی.» انگار از حرفم چیزی نفهمید. تاکیدم روی کلمهی «من» را نگرفته بود اما برایش مهم هم نبود. با صدای بلندتری داد زد «ها؟ چرا؟ اعصابم خورد میشه.» آهسته و با بیخیالی دورش میچرخیدم و میدانستم این هم عصبانیترش میکند. گفتم «چون قراره بمیری!» و جوری استرس جمله را روی کلمهی بمیری گذاشتم تا حسابی حرصش دربیاید. بدون اینکه چیزی بگوید فریاد کشید و تف غلیظی دوباره انداخت روی زمین. جلو رفتم و کفشم را گذاشتم روی تف و خاکمالیاش کردم. هلم داد. تعادلم را حفظ کردم و روبرویش ایستادم. قلبم شروع کرد به تپیدن. بلند گفتم «بسه! دیگه برگرد!» جلوتر آمد و دوباره هلم داد. افتادم روی زمین. به سرفه افتادم. چاقویش را دیدم. آمد بالای سرم و کفشش را گذاشت روی شکمم و فشار داد. زل زده بود توی چشمهایم. با بیخیالی نگاهش میکردم و میخندیدم.
عباس به روایت گوشهی اتاق
تاس ریختند. عباس ۵ آورد و پدرام ۳. عباس با لبخند گشادی مهرههایش را برای ۵ و ۳ حرکت داد و در همان حال شروع کرد به تعریف کردن خاطره. «شبا که توی منطقه میخوابیدیم یک طناب میبستم به پام. اون سرش رو میبستم به پای سینا. که اگه نصف شبی حمله شد، خمپاره زدن، منم خبر بشم.» عباس جفت چهار آورد و مهرههایش را حرکت داد. دو تا از تکهای پدرام را زد و گذاشت کنار. پدرام عصبانی بود و تاسها را وحشیانه میریخت روی تخته. سیگاری هم روشن کرده بود و با قدرت به آن پک میزد. «خلاصه یه شب سینا پا شد که آب بخوره. حواسش به طناب نبود.» عباس دوباره جفت آورد و قهقهه زد. داشت پدرام را مارس میکرد. «چنان از جا پریدم و دویدم بیرون چادر که سینا با کله خورد زمین و دنبالم کشیده شد.» مهرهها را دوباره چیدند. پدرام سیگار دیگری را با تهسیگارش روشن کرد و پرسید «تو مگه کر و لال نیستی؟» عباس جفت شش آورده بود و درحالی که داشت مهرههایش را حرکت میداد گفت «آره الانم هستم، ولی خب بعضی وقتها آدم شانس میاره دیگه!»
ناصر به روایت پیرمرد
پنجره سوراخی بود چهارگوش و مستطیل که تمامیّت دیوار را بههم میریخت. شیشهی مشجری سوراخ را پر کرده بود. پردهای توری روی شیشه را پوشانده بود. آن طرف شیشه هیچ چیز نبود. سفیدی کاغذ. انگار آن سمت، دنیا تمام میشد و پنجره، مرز بین دو دنیا بود. اگر هیچ چیز نبود پس آسمان هم نبود و طبیعتاً نه حرکت ابری را میشد حدس زد و نه پرواز چیزی سیاهرنگ که میتوانست کلاغ باشد اما نبود. بازتاب تصویر در کاسهی استیل، مفهوم پنجره را به هم میریخت. ذوزنقهای که گوشههایش در آب تکان میخورَد. رفت و برگشت پردهی توری با باد ملایمی که در دنیای این سمت میوزید، زنی سفیدپوش را نشان میداد که ناصر را به دنبال خودش میکشید. در رینگ نقرهای توی کاسهی آب، دنیا کوچکتر و بی قوارهتر شده بود. نقطهی سیاهی که از سمت راست به چپ میرفت و گاهی دوباره برمیگشت میتوانست گربهای سیاه باشد اما نبود.
نرگس سنگینی بار پیدا کردن ناصر را روی دوشش حس میکرد. او مجبور بود تا در جواب سوال پیرمرد حتما چیزی دیده باشد و اعلام کند. به زور جلوی گریهاش را گرفته بود و سعی میکرد با تار کردن چشمها و بازی قطرات اشک، چیزی از ناصر ببیند. می توانست به دروغ بگوید که او را با یک لباس قرمز در حال دویدن در یک جادهی دراز خاکی دیده است. حتی از ذهنش گذشت که بگوید ناصر را دیده که به همراه دختری در حال سیگار کشیدن است و بلندبلند میخندند. اما لبش را گاز گرفت و سرش را بالا آورد و به پیرمرد گفت که فقط یک حیوان سیاه دیده که از راست به چپ میآمده و میغریده. پیرمرد دیگران را صدا زد که بیایند داخل اتاق و بعد با صدایی بلند اعلام کرد که ناصر در کرمان توی یک زیرزمین دراز کشیده است.
فرناز به روایت پدرام
فرناز گفت برو بکشش. با چاقو. گفتم من نمیتونم. اصلا مگه با چاقو میمیره؟ گفت آره، بچرخون توی دل و رودههاش. کابوسِ مردنِ خودم کم بود، خواب کشتن این زنیکه هم اضافه شد. به فرناز گفتم چه کار کنم این کابوسا تموم بشه؟ گفت سیگار بکش. گفتم من نمیتونم. سرفهم میگیره. خندید و آفلاین شد. براش نوشتم اگه بکشمش اونوقت مجبورم برم یه مدت گم و گور بشم یه جایی. میترسم زنده بشه و پیدام کنه. شاید یه مدت اینترنت نداشته باشم. ولی هرجور شده بهت خبر میدم. شماره تلفنتو بگذار بهت زنگ بزنم دیگه. چرا شمارهت رو نمیدی فرناز؟ دلم برات تنگ میشه. زود یه روز میام از نزدیک میبینمت فرناز. دفترچهی سربازی رو هم خریدم پر کردم. ایشالا زود پستش میکنم. فکر نکنم این زنیکه به ذهنش برسه که من رفته باشم سربازی. زنا خبر ندارن سربازی چیه اصلاً، چه برسه به اینکه بتونن دربارهش بنویسن.
رفعِ گیر سلاح به روایت نویسنده
تفنگ را به ضامن کرده و خشاب را خارج کنید. گلنگدن را تا آخرین حد به عقب بکشید. در این حالت چنانچه داخل تفنگ فشنگ باشد به خارج پرتاب میشود. سپس گلنگدن را رها کنید. مجددا خشاب را در محل قرار داده و درحالی که لولهی تفنگ را به سمت سر خود گرفتهاید، گلنگدن را به عقب کشیده و رها کنید. تفنگ را از حالت ضامن خارج کرده و در حالت تکتیر ماشه را فشار دهید. چنانچه پس از اعمال بالا تفنگ تیراندازی نکرد، اسلحه نیاز به باز و بسته کردن دارد.
پدرام به روایت ناصر
صدای موتور که اومد اول دلم هُری ریخت که آقاجان باشه. عباس که نشنیده بود، با شکلک و هزار بدبختی بهش فهموندم برو ببین کیه که اومده. رفت دم در و با دفترچهی سبز برگشت. تاریخ اعزامم یه ماه بعدش بود و افتاده بودم ۰۵ کرمان. اولش تو ذوقم خورد ولی درکل خوشال شدم. کجا بهتر از کرمان که عقل هیچ جنبندهای بهش نمیرسه. با خودم گفتم برم یه چند ماه دیگه هم نباشم که دیگه اوضاع ردیف ردیف بشه. یه روز رفتم شهر و یه کافینت پیدا کردم. هزارتا مسیج برام گذاشته بود ناناز. تا نوشتم فر… آنلاین شد. حرف زدیم و از خودم و اوضام براش گفتم. هی از عباس میپرسید و باور نمیکرد که توی این چند ماهی که من اونجام حتی چار تا جمله همکلام نشدیم. گفتم نکنه تو فکر میکنی عباس دختره؟! خلاصه خندیدیم. چقدر سرم خوش بود. همین که رفتم آموزشی، دوباره همهی کابوسا برگشتن. توی یه جادهی دراز خاکی میدویدم تا از جون بیفتم و خون بالا بیارم. میافتادم روی زمین میدیدم تمام لباسام خونیه و تیر خوردهم. بعد از خواب می پریدم. تخت پایینی فحش میداد که بتمرگ. منتظر میاندوره بودم که برم خونه و دیگه برنگردم. روزا رد نمیشد. نمیگذشت. به جان فرناز دیگه نمیکشیدم. دلم برای مادر و نرگس پر میکشید. میخواستم فرنازو ببینم. دلم برای اونم پر میکشید. شبای کشیک توی تاریکی گریه میکردم.
ناصر به روایت ستارهی روی سردوشی سرهنگ
: فعلا به خانوادهش چیزی نگین.
– جناب سرهنگ! اصلاً هیچ شماره تلفنی آدرسی هیچچی ازشون نداریم. فقط…
: توی زیرزمینه الان؟
– بله.
: چی میخواستی بگی؟
– میان دوره میخواست برگرده شهرش یه چند روزی.
: زیرزمین سرده دیگه؟ ها؟
– بله. ولی باید زودتر…
: فعلاً مرخصی.
ناصر به روایت پنجره
چهارچوب فلزی، میلههای جوش خورده در بخش داخلی، شیشههای مشجر قطور و لکههای زردرنگ روی شیشه، هویت پنجره را از سوراخی که میتوانست رابط بین دو دنیا باشد، به سطحی غیرقابل نفوذ تغییر داده بود. کسی شانسش را برای باز کردن قفل امتحان نمیکرد. کسی علاقه نداشت هوای مرطوب سالن آسایشگاه را با نسیمی که ممکن بود در جهان آن سمت بوزد عوض کند. شب خودش را پهن میکرد روی تختهای دوطبقه و لایهی کدری از خود را پس از بیدارباش و آنکادر شدن ملافهها به جا میگذاشت. پنجره از روی زمین تا سقف، پشت سر ناصر ایستاده بود و نگاه میکرد. قبل از شروع ساعت خاموشی، ناصر نشست کف زمین لخت آسایشگاه، پاهایش را باز کرد، اسلحه را گذاشت وسط و تلاش کرد گیر ژ۳ اش را برطرف کند. در ذهنش نقطهی سیاهی تکان میخورد و در تصویری خیالی از سمت راست به چپ کشیده میشد و با صدای کشیده شدن ناخن بر کف آسایشگاه برمیگشت سر جای اولش. پنجره دید که تفنگ در دستهای ناصر بیتاب است. لولهاش را به سمت خود دید و در یک لحظه صدای رگبار بلند شد. مغز ناصر همراه با خون و مایعی زرد رنگ بر روی چهارچوب فلزی، میلههای جوش خورده در بخش داخلی، شیشههای مشجر قطور و لکههای زردرنگ روی شیشه پاشید.