زیر کاج‌های مسعودیه
آرام روانشاد

توی عمارت مسعودیه من زیبایم. خیلی زیباتر. چشمهایم درشت تر و کشیده تر می‌شود و برق می‌زد. هیچ ساعت دیگری چشم‌هایم برق نمی‌زند الا عصرها، ساعت 6 تا 8 آن هم توی عمارت مسعودیه. صبح‌ها از خواب بلند می شوم، اما زندگی‌ام عصرها شروع می‌شود، تازه آن هم از وقتی که با خودم بگویم امروز دیگر نمی‌روم. واقعاً هم تصمیمم این است که نروم و زندگی‌ام را بکنم. اما همین که نزدیک 5 می‌شود، مثل خواب‌گردها، غافل از این که دور و برم چه خبر است، پاهایم مرا می‌برند آن‌جا که خودشان می‌خواهند. به آن عمارت جادویی، و به خودم که می‌آیم، می‌بینم آمده‌ام سر وقت کمد و دارم لباس‌هایم را زیر و رو می‌کنم تا چیزی دستم را بگیرد که زیباترم کند و به چشم‌هایم که حالا درشت‌تر و کشیده‌تر شده‌اند، بیش‌تر بیاید. فقط رفته بودم قهوه‌ای بخورم، فقط یک فنجان قهوه فرانسه، تلخ و بدون شیر؛ آخر از کجا می‌دانستم کسی پیدا شود که در کافه بنشیند و بنویسد؛ از کجا می‌دانستم کافه مسعودیه آن‌قدر کوچک باشد که وقتی سرت را بلند کنی، برق نگاه روبرویی‌ات آن‌طور بی‌هوا و شدید بخورد توی چشمت که کور بشوی؛ از کجا می‌دانستم قرار است سرم را که بلند کنم، او هم سرش را بلند کند، مرا ببیند؛ از کجا می دانستم قرار است چشمم به او بیافتد و نگاهش کنم و ببینم که نگاه او هم به من است و آن وقت توی دلم خالی شود و ناغافل بشوم آدم دیگری که از قبلی فقط اسم و جسم و لباس‌هایش برایش مانده است.
از [دیروز] کلافه‌ام. حس می‌کنم زمان دارد خیلی خیلی تند می‌گذرد و اگر من همپایش ندوم، دیگر همان عصرها هم زنده نمی‌شوم. دلم خواهد زودتر به نتیجه برسم و خودم هم می‌دانم همین همه چیز را خراب می کند. آخر زنِ حسابی، تو دیگر بزرگ شده‌ای، باید عاقل باشی، باید صبر کنی. چرا باید صبر کنم؟ مگر من شروع کردم که باید منتظر لحظه‌ی مناسب بمانم؟ همین دیروز هم که سرم را بلند کردم، دیدم باز هم نگاهش را انداخته به من. نگاه آدم که دروغ نمی‌گوید. هر کس گوشش نشنود، من یکی که گوشم برای نگاه آدم‌ها خیلی تیز است. یک هفته است که هرروز عصر روی همان صندلی لهستانی ته کافه مسعودیه روی کاغذ تند و تند می‌نویسد. کاش زودتر تمامش کند. کاش می دانستم چه می‌نویسد. من از نوشتن یک خط هم ناتوانم. همان‌طور که قهوه فرانسه‌ی بدون شیرم را آرام آرام مزمزه می‌کنم، زیر چشمی نگاهش می کنم. هر از گاهی سرش را بلند می‌کند و دوباره پایین می‌اندازد. همین هم کافی است تا حفره‌ی توی دل من عمیق‌تر شود. با خودم فکر می‌کنم چند نقطه‌ی سیاه باید کنار هم نشسته باشند که بشود موهایش و چقدر آفتاب باید سوزن زده باشد روی پوستش تا به این رنگ درآمده باشد و چند نقطه‌ی آبی کنار هم که چشم‌هایش. دیروز بالاخره فهمیدم اسمش چیست. یعنی باید چه کار کنم؟از جایم بلند شوم، با لحنی آشنا صدایش کنم سینا… و سرش را که بلند کرد، این یازده سنگِ چیده‌شده کف کافه را طی کنم و بروم روبه‌رویش پشت میز بنشینم تا با هم دربار‌ه‌ی عمارت مسعودیه حرف بزنیم. شاید بتواند نوشتن یادم بدهد تا من از عشقم به این عمارت بنویسم. اینکه اینجا مامن امن من است. هر وقت دلم بگیرد یا شاد باشم می آیم اینجا. گاهی کنار حوض می‌نشینم، چشمهایم را می بندم و مجسم می کنم جزو مشروطه خواهانی هستم که این جا جلسه سری تشکیل می دادند. در تالار آینه نشسته‌ام و منتظر ضل السلطان هستم. گاهی هم یک شاهزاده خانوم قجری می شدم که آنها پنهانی به ملاقات معشقوقش آمده. کاش سینا یادم میداد این ها را بنویسم. یعنی بلند نشوم بروم پیشش؟ نه…جراتش را ندارم. فعلاً تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که به پشتکارم ادامه دهم و هر روز، تا رسیدن وقتش، یک دست لباس جدیدِ متناسب با شخصیت شاهزاده خانوم عمارت بپوشم، خودم را زیباتر کنم و با چشم‌هایی که با سایه‌ی دور چشم عاشقانه‌تر شده و از احترام به خواست معشوقم برق می‌زند، با کتابی که همین‌طوری و بدون نگاه از توی جاکتابی برمی‌دارم، ساعت 6 از در کافه وارد شوم، روبروی سینا بنشینم و خودم را به خواندن بزنم و فقط گهگاه دزدکی نگاهش کنم، تا شاید نویسنده‌ی دیگری از این انتظار شیرین الهام بگیرد و رمانی بنویسد تا من هم صد سال بعد، در کالبد زنی دیگر، عشق را از نو زندگی کنم؛ بعدش هم ساعت 8 بلند شوم، کتابِ به ظاهر خوانده‌شده‌ام را ببندم و راهی خانه شوم. توی ایستگاه مترو بهارستان منتظر بشوم تا قطار بیاید. توی آن شلوغی و ازدحام بایستم و با حسرت به کسانی که روی صندلی نشسته اند نگاه کنم یا دلم به حال آنهایی که ایستاده خوابیده اند بسوزد. تمام طول راه را با نوای بی کلام بودا بار به شب های مسعودیه فکر کنم. به قدم زدن با سینا زیر درخت های باغ. از دستفروش های مترو لاک یا رژلب بخرم یا شاید هم انگشتر و پابند. به خانه برسم. بعد سوار آسانسور شوم، بعد از 25 ثانیه، پیاده شوم و هفت قدم مستقیم که رفتم، در خانه را باز کنم و مادرم را ببینم که روی کاناپه لم داده و دارد روزنامه می خواند. جلو بروم، ببوسمش، «خسته نباشید»ی بگویم و مشتی دروغ سر هم کنم که امروز ساعت 6 تا 8 عصر، در کلاس شطرنج چه اتفاقاتِ جالبی افتاده است، این که استادمان هنوز از پیشرفتِ سریعم جا می‌خورد، این که قرار است مرا به فلان باشگاه معرفی کنند تا در مسابقات شرکت کنم. مادرم هم با لبخند غر بزند که نمی داند فایده ی این کلاس برای من چیست و من اصولاً همیشه وقتم را تلف می کنم. بعد بروم توی اتاق دخترم و ببینم که دارد مشق‌هایش را می‌نویسد. او بپرد توی بغلم و من لپ‌هایش را چهار بار، چپ و راست، ببوسم و او بگوید چه خوب است که من کلاس شطرنج می‌روم و او می تواند عصرها را پیش مادربزرگش باشد.
می‌روم توی اتاقم. لباسم را عوض می‌کنم. خودم را روی تخت ولو می‌کنم و به رو دراز می‌کشم. آخرین لحظه‌ای که سینا را دیدم، داشت از پنجره‌ی کافه بیرون را نگاه می‌کرد. چشم از عمارت اصلی برنمی‌داشت. انگار مسخ شده بود. داشت قهوه‌ می خورد. باید فردا از پشت آن پنجره بیرون را نگاه کنم. باید فردا بروم و سر حرف را باز کنم. چیزی دارد توی سرم جا به جا می‌شود. هر دفعه که می‌خواهم بالا بیاورم دلشوره می‌گیرم. بله فردا … حتماً وقتش است. فردا باید بروم. من فقط رفته بودم یک فنجان قهوه فرانسه بخورم. رفته بودم مثل همیشه با عمارت دلخواهم خلوت کنم. رفته بودم خیالپردازی کنم. من یک شاهزاده خانوم قجری ام که در کالبد فعلی ام تناسخ یافته بودم. هیچ کس نمی دانست در گذشته های دور بر ایوان عمارت مسعودیه می‌ایستادم و انتظار دلدارم را می کشیدم. هیچ کس نمی دانست بانوی آن عمارت من بودم و جز آن جا هیچ جای دیگری نمی توانم زندگی کنم. برای همین روزها بی قرارم و زندگی ام عصرها که می آیم آنجا شروع می‌شود. چرا این همه دیر کردی سینا؟ اگر زودتر آمده بودی مجبور نبودم تمام آن سال‌ها را با او زیر یک سقف بمانم. راست می‌گویند،(( روزی عشق خواهد آمد و به چشم‌های تو نگاه خواهد کرد.)) بعد از این همه سال و زندگی توی عمارتی که عاشقش هستی و سالهای زیادی در آن زیسته ای هوس می‌کنی بروی توی کافه اش بنشینی و یک فنجان قهوه فرانسه‌ی بدون شیر و شکر بخوری. تو مثل قهوه هستی سینا، تلخ و تکان‌دهنده…. اگر همین فردا با او حرف نزنم، حتماً عقلم را از دست می‌دهم. تمام این سال‌ها آرزو داشتم یک بار هم که شده با او بروم مسعودیه. ولی او هیچ وقت با من نیامد سینا جان. همین فردا سر حرف را باز می‌کنم. به او می‌گویم او هیچ وقت با من مسعودیه نمی‌ آمد. می‌گفت دیوانه‌ام. آن ساختمان قراضه چه دارد برای دیدن. اصلا برای همین طلاق گرفتم. چطور می‌شود با مردی که به مسعودیه می گوید ساختمان قراضه زندگی کرد؟ می‌گویم اسم دخترم سوگل است. چرا اسمش را گذاشت سوگل؟ دلم می خواست اسم دخترم را بگذارم انیس. چه دلیلی دارد که سینا بداند من چند سالم است و بچه هم دارم؟ می‌دانم مرا پس نمی‌زند، هیچ کس مرا پس نمی‌زند. اما هیچ‌چیز از گذشته نمی‌گویم. اگر هم بگویم باورش نمی‌شود. من از یک دختر نوزده ساله‌ی کوچولو هم سرحال‌ترم. من موفق می‌شوم. وقتی می‌روم کافه مسعودیه همه سرشان را برمی‌گردانند. من خوش‌لباسم، عطر شانل می‌زنم، و سالها پیش توی عمارت مسعودیه شاهزاده خانم بوده ام.. حتماً پس‌فردا … شاید اصلاً همان فردا … نه، احتمالاً تا برسیم میدان انقلاب، کتاب‌فروشی‌ها بسته‌اند. چه عجله‌ای است حالا؟ فردا که باهاش حرف زدم، دیگر بقیه‌ی روزها با هم هستیم. ما با هم در پیاده‌روهای انقلاب هستیم. یک ماه بود دلم می خواست بروم چهار اثر اسکاول شین را بخرم و عبارت های تاکیدی اش را هر روز تکرار کنم. مخصوصا آن را که می گوید همه را می بخشایم و همه مرا می بخشایند. هر آدمی بسان حلقه ای است طلایی در زنجیر خیر و صلاحم.
یعنی او هم حلقه ای طلایی بود در زنجیر خیر و صلاح من؟ خدا کند مادرم هوس نکند بیاید پیشم،خدا کند کاری به کارم نداشته باشد. دوباره زبان به نصیحتم باز نکند. ورق قرص های زولوفت را چک نکند تا ببیند دارویم را خورده ام یا نه. مادرم می‌آید کنارم دراز می‌کشد و به موهایم دست می‌کشد.می گوید چه چیزی را داری از من قایم می کنی؟ می گوید می خواهد فردا بیاید کلاس شطرنج و با من بازی کند. توی دلم آشوب می‌شود.بلند می‌شوم می‌دوم سمت دستشویی. سرم را می‌کنم توی کاسه‌ی توالت. بوی کثافت و ترشیدگی می‌زند زیر دماغم. بوی ترشیدگی بالا می‌رود و حلقم را پر می‌کند. ای‌داد! نمی‌شود. نمی‌دانم چرا هر چه انگشت می‌کنم توی حلقم، بی فایده است. حالا مادرم آمده پشت در و صدایم می‌زند.بیچاره نگران شده. می‌گویم: «حالم خوب است». چه بگویم که بفهمد حالم بد است. صدای گوینده‌ی اخبار تلویزیون از توی هال می آید که دارد از زلزله قریب الوقوع تهران می گوید. از نکات ایمنی پس از زلزله.از حفظ کردن خونسردی مان. از آلودگی هوا. از مسمومیت با سرب. از زدن ماسک. نکند همین امشب زلزله بیاید؟ نکند مسعودیه به تلی از آوار بدل شود و من فردا نتوانم حرفهایم را به سینا بزنم.هیچ کجای دنیا جز آنجا من توان حرف زدن نخواهم داشت.جایگاه ازلی و ابدی من آنجاست. وای نکند امشب زلزله بیاید.
مادرم و دخترم دارند نگاهم می‌کنند. سرم درد می‌کند. چرا این‌طور نگاهم می‌کنند. سرشان فریاد می‌زنم دیوانه نیستم و می‌روم توی آن اتاق. روی تخت کوچک دخترم می‌خوابم؟ چرا اسمش را گذاشتی سوگل؟من دلم می خواست اسمش انیس باشد. چرا از من خوشت نمی‌آید؟ با سینا سوار مترو می شویم و از ازدحامش لذت می بریم. با هم از فروشنده ها خرید می کنیم. توی خیابان انقلاب با هم موسیقی گوش می‌کنیم. اصلا می توانیم برویم به تأترشهر.روی سکوهایش غروب آفتاب چهارراه ولیعصر را تماشا کنیم. می گویند رومئو و ژولیت روی صحنه است. خیلی دلم می خواهد ببینمش. من تا بحال تاتر نرفته ام. چه عطر خوبی زده است. یک عطر تلخ. بوی دانهیل قرمز او حالم را به هم می‌زد. بهش گفته‌ بودم از عطرهای شیرین متنفرم. شیرین ازت متنفرم. خیلی هم خوب شد که بلیتت را یک هفته عقب انداختی و توی همان خانه‌ی نکبتیِ بچگی‌مان دفن شدی زیرِ آوار. چه‌طور توانستی این کار را با خواهر بزرگت بکنی. من فقط خواهر بزرگت نبودم، جای مادرِت بودم که بابای بیچاره‌ام را مجبور کرد مادرمان را طلاق بدهد؛ بعدش هم که خوب پیرمردِ مهربان را دوشید، افتاد دنبالِ یک جوجه‌خروسِ مافنگی که نمی‌توانست آب دهنش را نگه دارد. منِ احمق باید می‌فهمیدم این کارها توی خون شما است. اگر احمق نبودم، همین که کتاب چهار اثر اسکاول شین را روی پاتختی‌ت دیدم، باید شستم خبردار می‌شد که تو که فکر و ذکرت قلیان دو سیب و جاده چالوس است، حتماً خبری هست که کتاب را گذاشته‌ای بغلت.که مثلا به او بگویی زنجیری طلایی هستی در خیر و صلاحش.چشم نداشتی خوشبختی مرا ببینی. چقدر احمق بودم که به بهانه‌ی درس خواندن برای کنکور گذاشتم بیایی خانه‌مان. چه خری بودم که به او گفتم با تو عربی کار کند، چه عربی‌یی هم کار کرد!یادت است با او زیر کاج های مسعودیه دنبال هم گذاشته بودید و فکر نمی کردید من خبردار شوم. حتما فکر می‌کردید به عقل ناقص من نمی‌رسد بیایم و کل عمارت را پی شما دوتا بگردم. خوب که پدر مرد و نفهمید تو بنا را به آباد کردنِ خانواده گذاشته‌ای. چه صدایی دارد این گوینده.قدرت صدایش هشت ریشتر است. فردا می روم آنجا. فردا به سینا می گویم و از او می خواهم زیر کاج های باغ دنبال من بدود و من پشت درختها قایم شوم. و او دنبالم بگردد و آن قدر بگردد تا شب شود. آن قدر بدود تا نفسش به شماره بیفتد و آن وقت برویم توی کافه یک قهوه فرانسه بدون شیر و شکر بخوریم. مطمئنم که امشب زلزله نخواهد آمد. تا وقتی که به سینا نگفته‌ام محال است زلزله بیاید. فردا چه سایه ای پشت پلکم بزنم؟…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *