مشخصات:
سارا شاملو
متولد ۹ آذر ۱۳۶۴/ تهران
شاعر
تحصیلات: کارشناس ریاضی کاربردی، کارشناس ارشد ریاضی محض، دانشجوی دکتری ریاضی محض
نمونهی اشعار:
شعر محاوره:
هم میزنم نوشابههای زرد و مشکی رو
قاطی میشه دنیای ما توو یه حبابِ پوچ
[دستامو ول کن! توی لیوان حل شو مثل من
حل شو کنارم، بین میلیونها حباب نوچ*
بین حبابا بتّرک، لذت ببر با من
دنیای ما محدوده به محدودهی لذّت
توو گاز و قند و پِپـ/سی و چن ساله که داری
هی میدوئی رو دورِ تکرار و همین سرعت!
از پشت شیشه سر بکش دنیای اطرافو
همبرگرت رو توی طعم سس شناور کن!
از لای نیها، استکانها، لولهها… رد شو
مفهوم لذّت توو زمان حالو باور کن!]
سرگیجه دارم، حالم امشب واقعاً خوش نیست!
نوشابهها دارن توی مغزم ولو میشن
دائم روی میزا سفارشها عوض میشه:
همبرگرا تهچین و پیتزاها پلو میشن…
ذهنم داره بین حباب و گاز وا میره
گازا دارن از روی حجم ظرف در میرن
یک عالمه حرف و سؤالِ مونده دارم که
اونقد(ر) زیادن دارن از دنیام سر میرن…
طعم دسرها مثل طعم ساعتا تلخه
هم میزنم تلخیمو توو فنجونِ هاتچاکلت
فردا دوباره رستوران با عشق وا میشه
صبحانه نون و خامه داره با عسل، املت…
دنیای ما محدوده به سالاد و نوشابه
قاطی شدن توو یه حباب زرد یا مشکی
حتّی نمیدونی رزروت از کجا بوده؟!
حتی نمیدونی کجا میری و پیش کی؟!
نیهای رنگی دور حلق ظرف میپیچن
هی میتّرکه توی لیوانم حبابی که…
[این بچه رو بردار از این دنیا ببر بیرون!]
بیدار میشم توی لیوان، توی خوابی که↓
لیوان شکسته! روی بالشتم پر از خونه
نیهای رنگی زیرِ آباژور معلق شد
چیزی نبوده! بچهای زیر لباسم نیست…
توی اتاق من سکوتِ مرگ مطلق شد!
*نوچ: چسبناک، چسبناکی ناشی از شیرینی.
مثنوی:
پس از “نباید” و “هرگز”، بگو: “اگر”، “شاید”…
که عاشقت شده در من، کسی که من باید↓
به خواب او بروم تا “همیشه با…” اما…
به خواب من برود، نه “هنوز”، نه فردا!
“مسلماً” که…”شدیداً” که… دوستت دارم!
مسلماً که دو تا “که”، دو تا غلط دارم!
به تو رسیدهام امشب، به تو هر از گاهی
که اتفاقاً از این لحظه مرگ میخواهی
تو مستمر شدهای، در اتاق میافتی
دوباره داری… و، بعد اتفاق میافتی!
تویی که قید زمان را زدی، تو که کلاً
بریدی از همه چیز و بریدهای از من
که “قبلاً” عاشق و “بعداً” بعیدِ من بودی
بدون وزن و هجاها، سپیدِ من بودی
بعید بود، ولی تو بعید را کردی!
عجب حقیقت تلخی! امید را کردی
کسی که زندگیام را به آب خواهد داد
به این سؤال عجیبم جواب خواهد داد:
که “احتمالاً” و “قطعاً” تفاوتی دارند؟
که “امر” و “خواهش” و “لطفاً” به او بدهکارند؟
برای دادن پاسخ کمی مردد بود
“اگرچه خود به زمان و مکان مقید بود” *
جواب او به سؤالم هنوز منفی بود؟
ولش کنیم! سوال و جواب من چی بود؟!
میان قید زمانها معلقم بیتو!
من از تو مطلقاً انگار مطلقم بیتو!
درون جملهی امری، “برو”! “بیا”! امّا
برای جملهی شرطی، “اگر”… بیا اینجا!
دوباره نقل مکان کن به خواب من، فرضاً
پریدهام به تو وقتی پریدهای در من
که “قید حالتِ” دستت بگیردم شاید
بدون “قطعاً” و “حتماً” مردّدم! شاید↓
تهِ همین دو، سه جمله فقط “خب”ام باشی
به انتها که رسیدی، تعجّبم باشی!!!
تو مرده بودی و فردا دوباره خواهی مرد
به صرف مصدر مردن فریب خواهم خورد
*این مصرع از “حسین منزوی” تضمین شده است.
ترانه:
چه حسّ عجیبی توو عشق تو هست
نه مال توام، نه تو مال منی
ولی هر شب انگار خواب منو
توو رؤیای محوت به هم میزنی
باید اسمتو هر شب از بر کنم
باید بشنوم انعکاسِ تو رو
تصوّر کنم شکلِ لبخندتو
به خاطر بیارم لباس تو رو
نشستم کنار تو که نیستی
چشات طعنه میزد به آرامشم
نمیدونم این آخرین حدِّشه!
یا میشه که عاشقتر از این بشم؟
مثِ نور از رو شبم رد شدی…
نمیتونه این خواب، تعبیر شه
چجوری باید ردّ احساسِ تو
توو حجم تنِ من سرازیر شه؟
نه خوابی که زیرِ چشات گرم شَم
نه دستاتو دارم توو تنهاییام
مگه میشه جز سایهی محوِ تو
از این نورِ مجروح چیزی بخوام؟
چجوری باید بغضمو نشکنم؟
چشام داره پُر میشه از رفتنت
ببین اشکهام از همین فاصله
دارن میچکن روو تمام تنت
باید ذهنمو پس بگیرم ازت
نباید با این درد معنا بشم
نباید توو ذهنی که خالی شده
توو این حجمِ خاکستری جا بشم
ولی چیزی انگار جای تو رو
نمیتونه توو ذهن من پر کنه
نباید کسی جز تو حسِّ منو
بفهمه، ببینه، تصور کنه…
چهارپاره:
امشب سکوت میکنم و حرف میزنم
فوّارههای خشکِ لبم در تناقض است
با خطّ چشمِ آبیِ “bell” گریه میشوم
نام خلیج خستهی لبهات “هرمز” است
دیگر دهان خسته و خوابآورت به من
بوهای تلخ و دَرهمِ الکل نمیدهد
موهات، لَخت و یخزده… زیباییِ مرا
سمتِ مسیرِ سردِ تنت هل نمیدهد
حالا غرور پنجرهها هم شکسته است
امشب سکوت، مزهی باران گرفته است
هی طعنه میزند به تنت بغضِ بومیام
حالا دوباره سایهی شب جان گرفته است
من با شتاب، ثانیهها را ورق زدم
دنبال عشقِ رفته به تاریخِ انقضا
از خندههای گم شدهام زیر تلِ خاک
تا گریههای ساکتِ محکومِ انزوا
دردی عجیب زیر دلم شیهه میکشد
اسبی سفید میرمد از خوابِ طوسیام
طرحی غریب، عشق مرا قاب کرده است
با عکسهای یخ زدهاش در عروسیام
نبضم، تنم، دلم، همهام… درد میکند
حالا پتوم روی تنم سرد میشود
هی چرخ میزند سرِ من دور لحظهها
حتی درون من، ژلوفن درد میشود!
از قرص ماهِ فاسدِ در تار و پود من
راهی نمانده تا رگ کوتاه انعقاد
از دستهای پرده، کمی خون چکیده است
در گیر و دار پنجره با کودتای باد
یک روز گونهات به لبم یاد داده بود
تاریخهای بوسه فراموش میشوند
پروانههای شاد، پس از ترکِ پیلگی
با کرمهای هرزه همآغوش میشوند
از مرزهای تشنهی جسمت که رد شدم
دیدم فلات سرخِ تنت، مال من نبود
من رد شدم برای تو از سیمِ خاردار
جغرافیای وسوسهات یک وطن نبود
حالا فقط سکوت! سکوتی که می رود…
پسوندهای صورتیات را صدا کند
شاید زنانگی دو سه تا عطسه است و بس
شاید زنانگیم تو را مبتلا کند!