شكستم كه شايد ببينی، بمانی
نشستم كه از چشمهايم بخوانی
صدايت زدم دختر آسمانی!
«بمان پای این مرد سردِ روانی!»
شنيدی، نماندی و ديدی، نخواندی!
مرا هيچ ديدی، مرا كم گرفتی
مرا از ديارِ بنیغم گرفتی!
مرا از دو خط شعر مبهم گرفتی
مرا از غزلهای نمنم گرفتی
به خاك سياه مُسَمَّط نشاندی!
به من دست دادی، كنارم نشستی
و گفتی كه تا آخرِ جاده هستی
دلم را كه بستم، دلت را نبستی
صد اللهاكبر! عجب ضرب شستی!
همه پيكرم را به دستی شكاندی!
و رفتی… چه سرد و زمستانه رفتی!
غريبه نبودی، غريبانه رفتی
شبيهِ دو تا بال پروانه رفتی
همان لحظه كه از درِ خانه رفتی
مرا تا خراباتِ دنيا رساندی
من آن قلعهی محكم و دور بودم
شكوهی به اندازهی نور بودم
خداوند يلدای مغرور بودم
و با جمله افلاكيان جور بودم
تمامی من را به زانو كشاندی!
پس از تو همه واژههايم غمين شد
نوشتن برايم خطرآفرين شد
نبودِ تو با روحِ شعرم عجين شد
و قافيهی بيتهايم چنين شد:
نماندی، نماندی، نماندی، نماندی!
ارسلان زاهدزاده