تو روبرویت بودی درون افکارت
و داشتی به جوابت سوال میدادی
و فکرهات تو را دست بسته میبردند
تو احمقانه فقط احتمال میدادی
نشسته بودی و شاید که چای میخوردی
و فکرهات تو را دست بسته میبردند
درون مغزت هم گونههایی از حشرات
که شعرهایت را بیت بیت میخوردند
تو طبق آمارها احتمال میدادی
که چند راه برای گریختن داری
که چند بار فقط میشود به صفر رسید
چقدر درد کشیدن و خویشتن داری؟
نشسته بودی، رویت قطار مورچهها
نشسته بودی، بعد از قرار فسخ شده
نشسته بودی، بعد از هزار سال طلسم
نشسته بودی، مثل خدا که مسخ شده
نشستنی که پر است از صدای چک چک آب
نشستنی که پر از قیژ قیژ ناخنها
نشستنی که در آن هیچکس محل نگذاشت
به هیچ چیز! به حتی صدای تلفنها
تو خواستی که فقط لحظهای بلند شوی
به دور از آمار و احتمال چند به چند
تو دستهایت را بر زمین ستون کردی
تو دستهایت را… ریختند! خرد شدند!
◾️
تو همچنان به جوابت سوال میدهی و
به روی سطح زمان ریختهست آوارت
و قرنهاست که هر روز، شب شده… و هنوز
تو روبرویت هستی درون افکارت
محمد بم
بهتر ازین شعر ندیده بودم