ز شانههات، تبِ تند توت میریزد
و سقف میشکند، عنکبوت میریزد
و بغض، سُرب مذاب است که خدا هر شب
به جرم اینکه زنی، در گلوت میریزد
که دامنت به یقین، لکهدار خواهد شد
درخت باشی و هر شاخهات تبر بشود
که هرچه خیر بکاری، برات شر بشود
و آنقدَر همهعمر، خونجگر باشی
که آرزو بکنی کودکت پسر بشود!
روایت است که زن، کشتزار خواهد شد
تو گریهای، خس و خاشاکها نمیخندند
در انفرادی خُم، تاکها نمیخندند
قبول کن که محال است… مارها هرگز ↓
به روی شانهی ضحاکها نمیخندند
که زندگیت فقط زهرمار خواهد شد
خیال کن همهعمر در قفس باشی
که دور از تن رندان بوالهوس باشی
و آنقدَر بدوی در جدال آزادی
ز پا و دست بیفتی و بینفس باشی
که قلبت آخر قصّه، انار خواهد شد
درون هر رگت آشوب تیغ میرقصد
که شعلهور شده در این حریق میرقصد
و تو سخاوت یک درد ناگزیری که
رسیده تیررس منجنیق… میرقصد
و آهوانه نگاهت شکار خواهد شد
گرفته است غمی بیامان توانت را
بریده است سرِ سبزِ بیزبانت را
و جای سرخی رژ مانده بر تن سیگار
که دود میشود هر لحظه دودمانت را
زنی چنین که تویی، سنگسار خواهد شد
قرار نیست که «ابن سبیل»ها برسند
رسولِ خسته! بگو جبرئیلها برسند
دوباره سینه سپر میکنم، یقین دارم
پس از صدای اذان، جرثقیلها برسند
که سروِ بیسر و بیسایه، دار خواهد شد
بدوز بر تن من خشم میخکوبت را
به ساقهام بزن آشوب دارکوبت را
تمام پنجرهها را ببند رو به سحر
که باورم بشود بعد از این، غروبت را
خلاصه بهمن خونین، بهار خواهد شد
سمیه ربیعی