«خانه سیاه است» و سیاهی رنگ خوبی نیست!
این قصه‌ی یک آدمک با قلب چوبی نیست!

قلبی تپنده در میان سینه‌ای چوبی
رؤیای پیروزی برای مرد مغلوبی↓

که در تمام عمر، درگیر خودش بوده
درگیر تاریکیِ تصویر خودش بوده

با دستِ آویزان به نخ! نخ‌های نامرئی
با نقش‌های بیخودی در قصه‌ای فرعی

با اشکِ در لبخند جاری، زندگی کرده
با خونِ در آوند جاری، زندگی کرده

می‌خواست روزی قهرمان قصه‌ها باشد
یا اینکه دست چوبی‌اش از نخ جدا باشد

هی دست و پا می‌زد ولی نخ‌ها گره می‌خورد!
رؤیای آزادیش هی می‌مرد و هی می‌مرد!

کبریت را روی تن و خانه کشید آخر
شايد رها می‌شد میان دود و خاکستر
▪️

خانه سیاه است و پر از دود و پر از دوده
یک‌مشت چوب کهنه که یک آدمک بوده

قلبی تپنده بین مشتی چوب و خاکستر
هی بدتر و هی بدتر و هی بدتر از بدتر!

حمیدرضا امیرخانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *