نیمه‌شب‌ها کنار پنجره‌ای، دود سیگار دور افکارت
جیغ گربه، صدای پرسه‌ی سگ، باغ‌وحشی‌ست پشت دیوارت

روی ساحل دوباره سیل نهنگ، ماه کَت‌بسته پیش پای پلنگ
سطح تا هسته‌ی زمین تب جنگ، ضجّه در زنگِ تلخِ اخبارت

داغ یک خنده‌ی پلاسیده روی لب‌های بسته ماسیده
اینکه از هر طرف کمی بغضی، رخنه کرده به عمق بسیارت

خیره در چشم آسمان ماندن، تا ستاره به ابر چسباندن
ماه را تا به صبح غلتاندن، قوسِ تکرار روی بُردارت

سایه‌ات را به کوچه می‌زنی و روح از تن دوباره می‌کَنی و
پیله‌ات را به بغض می‌تنی و می‌نشینی درون انکارت

توی کوچه، کنار خاموشی، می‌روی تا خودِ فراموشی
مثل انسان عصرِ دوووورِ حَجَر می‌روی تا تهِ تهِ «غار»ت

خسته از خنده‌های صفر و یکی، بغض‌ها را دوباره می‌ترکی
تو «یخ»ی که مچاله می‌شوی و «هاله‌ی نور» گرمِ آزارت

جسدت را به خانه می‌کشی و طرحی از یک «ادامه» می‌کشی و
صورتک را به چهره می‌کشی و می‌روی…

دیر می‌شود کارَت!

ایمان عباس‌پی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *