گفتم انگار نه انگار که من مادرت باشم! انگار نه انگار که تا وقتی پا داشتم سبزی سرخشده و بادمجان زمستان و آبلیمو و آبغورهی تابستانتان با من بود. سر و تهت را بزنند میخواهی بروی دم کون آن شوهر جاکشت را بگیری. بله گفتم جاکش! مگر نیست؟ نکند یادت رفته که چطور با معلم ریاضی بچههایش ریخت روی هم و بچهام سهیل مچشان را توی اتاقخواب همین منیژهی دریده و شوهر جاکشش گرفت؟ فکر کردی اصلاً چرا سهیلم خودکشی کرد؟ آدم چه چیزهایی را باید نتواند تحمل کند که تمام زندگی و امید و آرزوهایش را بکند یک مشت قرص و رویش هم یک لیوان آب بخورد و خودش هم پیش از همه در یک نامهی خداحافظی فاتحهی خودش را بخواند. شوخی که نیست، موجود زنده است و جانش. ندیدی حتی حیوانها هم تلاش میکنند زنده بمانند؟ چه برسد به آدمیزاد که حاضر است هر کون وارویی بدهد تا فقط چند دقیقه بیشتر زندگی بکند. چه چیزهایی باید سر آدم بیاید، آن هم یک پسر بیست ساله که خودکشی بکند. اتفاقاً همین را هم بهش گفتم! صاف نگاه کردم توی چشمهایش و گفتم چه خوب، چه خوب که جای اینکه آن مردک الدنگ جاکش را که قاتل پسرت هم هست ول کنی و بیایی با مادر پیرت زندگی کنی، تازه انگار خوشحال هم هستی که سهیل تنها پسرت خودکشی کرده. نکند فکر میکنی دوباره عروس و داماد شدهاید. گفتم، نگاه کردم توی چشمهایش و گفتم.
اینجوری از توی آن قاب عکس زل نزن به من حاجی قلابی، یادت هست جوان که بودیم، قبل از آن انقلاب لعنتی شبها که از سرکار برمیگشتی خانه میگفتی بنشین روی صندلی و خودت را آرایش کن؟ خوشت میآمد آرایش کردنم را ببینی و همینطوری زل میزدی به من. حالا خوب نگاه کن. ببین از من، از زنت که اندازهی یک بشکه شده و به زور خودش را کشانده روی توالت فرنگی چیزی مانده که ارزش خیره شدن داشته باشد؟ میگویم شانس آوردی در شصت و چند سالگی مردی. میبینی حتی سن مردنت را دقیق یادم نیست. آدم بواسیر پیریاش که بزند بیرون مغزش را هم با اولین سنده میریند. من هم کمکم دارم هشتاد و سه سال را پر میکنم. خیلی چیزها یادم میرود، خیلی چیزها هم هیچوقت از یادم نمیرود. مثلاً شب به دنیا آمدن همین منیژه که حالا اینجور تو روی من چشم سفیدی میکند. یادت هست چه سرمای عجیبی بود. برف تمام راههای ده را بسته بود. اگر درست یادم باشد شیرین ده سالش بود و هوشنگ دوازده. تو هوشنگ را فرستادی دنبال قابله و خودت هم شیرین را بغل کردی و رفتید با خمیر نان عروسک درست کردید که شیرین از درد کشیدن من نترسد. فکر نکن فقط من فهمیدم، همه میدانستند که تو شیرین را یکجور دیگری بین بچههامان دوست داشتی. پوف… بیچاره منیژه، بچه که بود همیشه میپرسید چرا بابا وقتی ماه کامل میشود توی صورت شیرین نگاه میکند و بعد بهش پول میدهد؟ شیرین خانمت همان سال که مردی رفت خارج. فرار کرد. یادت هست که ضد انقلاب شده بود. آن ماههای آخر که تومور مغزت بدخیم شده بود و توی کما بودی، با اینکه فراری بود تمام شبها میآمد بیمارستان. هربار هم خودش را یک شکلی میکرد. سر خودکشی سهیل بعد از سی سال برگشت ایران. همان شب اولی که رسید با هم دعوا کردیم. سر چی؟ سر تو! سر اینکه چرا عکست را زدهام توی توالت. گفتم خانهی خودم است، دلم خواسته. برگشت تو روی من که خانهي خودت؟ تو مگر یک روز توی عمرت کار هم کردهای؟ خانهی بابای بدبختم است که یک روز هم خوشی ندید. گفتم من خوشی ندیدم. من که نه سالم بود و زن بابای بیست و یک سالهی تو شدم. من که از محبت مرد هیجچی نفهمیدم. من خوشی ندیدم. گفت تو اگر زن سالمی بودی خوشی هم میدیدی. بابای بدبخت من نمیتوانست جواب هوسبازیهای تو را بدهد، یادت رفته که از دست تو آوارهی خارج شد به بهانهی کار پیدا کردن؟ یادت رفته سه ماه بعد از رفتن پدرم حامله شدی و چون شکمت آمد بالا مجبور شدیم از ده برویم؟ تو اگر یادت رفته من آن روزها پانزده سالم بود و… گفتم خفهشو دخترهی بیچاک و دهن. زر زر نکن. اصلاً عکسش را هم زدهام اینجا که برینم به روحش. فکر میکنی خفه شد؟ بس کرد؟ اصلاً به این فکر کرد که بعد از سی سال آمده مادرش را ببیند؟ اصلاً مهلت داد که من حرف بزنم؟ تف انداخت توی صورتم و گورش را گم کرد. از آن روز هم حتی یک تلفن به من نزده. نمیدانم چرا بچههایمان محبت ندارند. من کم برایشان مادری نکردهام. الان سر پیری من نباید اینجور تنها و محتاج باشم.
پاهام انگار که خشک شده باشند، نمیتوانم از سر توالت بلند بشوم. منیژه وقت رفتن اینقدر عصبانی شد که واکرم را پرت کرد گوشهی خانه. با بدبختی و دست به دیوار گرفتن آمدم توی توالت. آن تلفن کوفتی هم توی جیب روکش واکر بود. اگر بتوانم بلند بشوم باز دست به دیوار خودم را میرسانم به تخت. تا فردا صبح که پرستار بیاید. عمرت را بگذار و بچه بزرگ کن. آخرش هم گیر بیفت سر توالتفرنگی. من که بهش چیزی نگفتم. جوشیست. همهشان جوشی هستند. هوشنگ و ارسلان و علی هم همینطور هستند. نمیشود بهشان گفت بالای چشمتان ابروست. من به منیژه چیزی هم نگفتم. یعنی اولش که اصلاً چیزی نگفتم. سر شبی آمد و بعد از نیم ساعت مثل گوز دستپاچه گفت خوب دیگر شامت را که گرم کردم. ماهواره را هم گذاشتم روی کانال جم. پرستارت هم فردا هشت صبح میآید. من بروم. گفتم چرا عجله داری؟ گفت حبیب تنهاست! خب تو بودی داغ نمیکردی؟ اصلاً چطور میتواند بعد از خودکشی سهیل اسم آن جاکش را روی زبانش بیاورد؟ تو که ندیدی، نبودی، سهیل همهاش با پدرش دعوا داشت. حبیب بارها کتکش زده بود و این دختر احمق تو هیچچی بهش نگفته بود. دو کلمه همینها را بهش گفتم که داد و بیداد کرد و گفت خوش به حال شیرین که از دست تو فرار کرد و خوش به حال ارسلان و هوشنگ و علی که سالی یک بار بهت سر میزنند و خاک بر سر من. بعد هم شروع کرد به زدن خودش! دیوانه شده طفلک. مگر مرگ بچه را دیدن آسان است. من درکش میکنم. برای همین هم چیزی بهش نگفتم. آنقدر عصبانی شد که واکرم را پرت کرد. لیوان آب روی میز را هم کوبید کف آشپزخانه. در را هم محکم پشت سرش بست و رفت.
مادر که از بچه به دل نمیگیرد. من فقط بتوانم از سر این توالت بلند بشوم. از وقتی بهت میگفتند حاجی، هر کی گرفتاری داشت چی بهش میگفتی؟ چطور شد که به جای اینکه بگویی خارج بودی به همه گفتی رفته بودی مکه؟ اصلاً یادم نیست. آهان به مردم میگفتی یه حمد و سوره بخونید و نذر صد تا صلوات کنید و یک بسته نمک برای فاطمه زهرا. نذر میکنم من هم. خواب پاهایم دارد باز میشود. دستم را بگذارم روی ماشینلباسشویی، این یکی دست را هم بگیرم به میلهی دوش و یا علی مدد. فکر کرده اگر واکر نداشته باشم محتاجش میشوم و زنگ میزنم معذرتخواهی میکنم که بیا من را ببر تا توالت! من که بهش زنگ میزنم. مادر که از بچه به دل نمیگیرد. اما امشب نه. تاتی تاتی برسم تا جلوی در توالت بعدش دیگر دستم را میگیرم به دیوار هال. نمیدانم این میز آرایش کوفتی را چرا گذاشتم کنار لباسشویی که حالا جلوی دیوار را بگیرد…
خوب نگاه کن حاجی قلابی. سه ساعت است که کف این توالت افتادهام. شاشیدهام به خودم و نمیتوانم یک سانت از بدنم را تکان بدهم. آمدم دستم را بگیرم به میز توالت که میز برگشت رویم. فقط فهمیدم که افتادم و بیهوش شدم. دم بیهوش شدن فکر کردم دارم میمیرم. به روح خودت تمام زندگیام از جلوی چشمم گذشت. الان هم حال درست ندارم. زیرم خیس است. سرم چسبیده به پایین در و تنم رو به توالت است. اگر تا صبح هم زنده بمانم و پرستار بیاید نمیتواند در توالت را باز کند. آنقدر چاق شدهام که بدنم مسیر باز شدن در را بند آورده. کاش آن تلفن لعنتی اینجا بود که به ارسلان زنگ میزدم. هرچند آن زن عنترش مگر میگذاشت ارسلان این وقت شب بیاید اینجا. عروس از این جنده خانم جندهتر ندیدهام. پارسال شب عید آمدند اینجا. یک انتری را هم دنبال خودشان آورده بودند. صد بار گفته بودم من از بچههای مردم خوشم نمیآید. وسواس دارم. دست خودم نیست. دوست آزاده بود. آزاده هم که یکی یکدانهی ارسلان. مگر جرأت دارند روی حرفش حرف بزنند؟ دخترهی دیلاق آمد مثل شتر نشست روی مبل و یک سلام هم نداد. دستش را هم مالید به مبل. به روح خودت من چیزی نگفتم. یک کلمه گفتم دختر جان سلام بلد نیستی؟ زن ارسلان براق شد که سلام داد شما نشنیدی. گفتم من کر نیستم اما ایشان ظاهراً یا ادب ندارند یا زبان. هنوز حرفم تمام نشده بود برگشت به ارسلان که هی میگویی برویم خانهی ننهام. این هم از ننهات که دو دقیقه زبان به دهن نمیگیرد. از قصد به من گفت ننه. میدانست من خوشم نمیآید. من هم گفتم ننه مادر گوربهگور بهاییزادهات بود. خب آدم توی عصبانیت یک حرفی میزند دیگر. من که توی دلم چیزی نیست. آخ که فقط تو من را میشناختی. فقط تو میفهمیدی توی دلم هیچچی نیست. تو خفّتم نمیدادی. حتی همان وقت که از خارج برگشته بودی ده و فهمیده بودی ما رفتهایم، حتی وقتی برادرم با ترس آدرسمان را بهت داده بود و آمدی سراغمان به من بدی نکردی. آنقدر مهربان بودی که سراغ بچهای را که زاییده بودم هم گرفتی. همین سرشب که بیهوش شدم، آخ یک درد وحشتناکی میپیچد توی کتف چپم. یک چیزی دارد روی پایم راه میروود. باید سوسک باشد. نمیتوانم سرم را تکان بدهم و ببینم چیست. پایم را هم نمیتوانم تکان بدهم. همینجور ریز ریز دارد میآید بالاتر. کاش میشد از توی عکست بیایی بیرون. مثل همان شب بغلم کنی و بگویی گلی جانم فقط اول به من راست همهچیز را بگو تا بعد تصمیم بگیریم. و من برایت بگویم که گول خوردم، جوان بودم و تو هم که نبودی. دستتنها بودم با بچهها. معلم ده گولم زد. بعد تو اشکهایم را پاک کنی و بگویی بعدش که رفت و شما فرار کردید بچه چه شد؟ حاجی قلابی من، یادم آمد همان شب بود که گفتی به همسایههای تازه بگوییم تو از مکه برگشتهای که قدر و اعتبار بگیریم توی شهر. که اگر دهاتی دگوریها پیدامان کردند، جرأت نکنند در مورد من حرف بزنند.
سرم گیج میرود. سوسک رسیده روی شکمم. باز هم شاشیدهام زیرم. حس میکنم یک دسته سوسک روی پای راستم راه میرود. انگار زیر سرم گرم باشد و خیس. صاف مثل یک تکه گوشت افتادهام جلوی عکست و دارم میآیم پیشت. شاشی و کثیف. حالا که اینجور از آن بالا خیره شدهای به من و حرصم را درمیآوری، بگذار یک چیزی بگویم، بهت دروغ گفتم که بچه را زاییدم و گذاشتمش سر راه. بهت دروغ گفتم که از آقا معلم خبر ندارم. اسمش دهقانی است. همین پیرمردی که همیشه بهم سر میزد. تو هم که بودی میدیدمش. فکر میکردم این حرفها را به قیامت بفهمی. اما حالا بگذار اگر قرار است توی توالت بمیرم با دل سبک بمیرم. به شیرین دروغ نگفتم برای دلیل زدن عکست توی توالت! سوسک بود. حالا که آمده روی صورتم میتوانم تصویر محوش را ببینم. نشسته کنار دماغم. اگر برود تو هم کاری نمیتوانم بکنم. بچه مرد. وقتی هفت سالش بود سیاه سرفه گفت و مرد. توی بغل خودم. یادت هست یک بچهای را آوردم خانه و گفتم توی خیابان پیدایش کردم؟ بچه مرد اما آقای دهقانی ماند و هیچوقت هم ازدواج نکرد. من نتوانستم، به خاطر بچههای تو، به خاطر تو. من زندگیاش را خراب کردم. سوسک آمده روی چشمم. تندتند پلک میزنم. کمی جابهجا میشود و برمیگردد. اگر همین الان بمیرم فردا بچههایت خوشحال میشوند. بالاخره این خانه قیمت دارد. فقط کاش میشد یک تلقن بزنم به آسایشگاه و صدای دهقانی را بشنوم. آلزایمر گرفته اما من را یادش هست. چه خوب آخرین تصویر من را نمیبیند. چه خوب که از دیگران هم نمیشنود که گلیاش، عشق ممنوعش شاشی و ورمکرده و با سر شکسته توی توالت گوربهگور شده. گلی که پشت دیوارهای باغ میبوسیدش، گلی که قول داده بود همهچیز را رها کند و با او برود، گلی بیمعرفتش که نتوانست از فکر رها کردن بچههای تو و تو به قولش وفا کند. نتوانستم. وقتی رفتی خارج گاهی میرفتم مدرسهی ده برای پرسیدن درس هوشنگ، اهل درس و مشق که نبود هیچ، بچههای مدرسه را هم اذیت میکرد. دهقانی گفت خودم میگیرمش زیر پر و بالم. انصافاً هم جمعش کرد، کاری کرد که عاشق مدرسه و کتاب شد. من هم برای تشکر گاهی برایش غذا می بردم و حال و احوالی میکردم. از عزب بودنش نبود که عاشق شد، اگر از فشار مردیاش بود که پوف… تمام دخترهای مجرد ده برایش میمردند. خودش گفت صدایم را موقع آواز خواندن توی باغ شنیده و دلش برایم رفته! اما آنجا عاشقم نشده. یک روز رفتم برایش سوپ ببرم، سخت سرما خورده بود. وقتی رسیدم داشت سعدی میخواند، نشستم کنارش، او خواند و من اشک ریختم. گفت حالا تو بخوان. اشکم شد هقهق. هقهقم شد ناله، گفتم من که سواد ندارم بعدها گفت همانوقت عاشقم شده چون مثل دختربچهها گریه میکردم و چشمها و دماغم را با پشت دستم پاک میکردم. سواد یادم داد. یواشکی از لیچاربگوهای توی ده سواد یادم داد. بچههایت هنوز هم فکر میکنند من بیسوادم، مثل خودت که هیچوقت نگذاشتم بفهمی. دلم میخواست این راز بین من و دهقانی بماند. نتوانستم، هربار با هم قرار گذاشتیم به تو فکر کردم که بعد از من چطور میخواهی خودت را جمع کنی و نتوانستم. به بچهها هم فکر کردم که بیآبرو نشوند. حالا این شیرین خانمت با وقاحت به من میگوید تو بیآبرو بودی! میخواستم بهش بگویم بدبخت ترشیده هرچی بودم مثل تو بیکس و تنها نبودم که یک مرد هم برایم نماند. هرچی بودم یک عاشقی داشتم که هنوز هم که آلزایمر گرفته فقط من را یادش مانده از تمام این دنیا. نگفتم، آدم سگ بشود اما مادر نه! دلم نیامد واقعیت روی سگش را بگذارم جلویش. نشد حاجی قلابی، زندگی من کلا به نفع تو شد، بدبخت دهقانی که زن نگرفت و عمرش را به پای من گذاشت، بدبخت دهقانی که بچهمان را تا هفت سالگی تنها بزرگ کرد و دل امیدوار به من داشت، نشد حتی وقتی مردی، جرات نکردم از پسرهای لات بیشعورت… چه فایده دیگر؟ حالا گلی دهقانی خوابیده و سوسکها روی تنش رژه میروند. اینجا هم به نفع تو شد حاجی قلابی. تو در بیمارستان مردی درحالیکه زنت و بچههایت دورت بودند و من توی توالت.