من شاعرم نقش تو‌ را در شعر می‌بافم
در حسرتم از هر نگاه تار و پود تو
در پشت پلکم حک شده طرح تو با لبخند
دنیای من تنهاست از بود‌ و نبود تو

من شاعرم موی تو‌ را از واژه می‌بافم
با رشته‌‌های خط‌خطی در زیر خودکارم
در صفحه‌ام از هر گلایه با تو می‌گویم
دنیایی از آغوش را از تو طلبکارم

فرشی به رنگ بوسه‌هایت در دلم افتاد
با قرمزی وحشی به رنگ سرخ لب‌هایت
هر بار تصویرت به جانم زل زده اما
در خلوتی زیبا میان کنج شب‌هایت

مستفعلن مستفعلن مستفعلن عشق است
با این عروض عاشقانه با خودت هستم
من پر شدم از تو برای شعر ناگفته
با هر گره خود را به چشمان تو می‌بستم

سهم من از دنیای بی‌وقفه کمی احساس
از هر نگاه تازه‌ای در امتداد تو
شعر من و شعر تو با‌ هم شعله برپا کرد
در انزوای کوره‌ای در کنج یاد تو

بی تو برای شعر من چیزی نمی‌ماند
وقتی نباشی واژه‌هایم پوچ در پوچ است
از هر غزل یا مثنوی یا قالبی دیگر
بودن برای قافیه هر بار در کوچ است

وحی است در این بیت‌هایی که تو می‌خوانی
انگار در غار حرا در من ندا آمد
دست خدا روی سرم بود و نگاهم کرد
از عرش عالم شعر تو در یک صدا آمد

در این شب ممتد خدا آرامشی دارد
خوابیده دنیا چشم‌هایت را که می‌بندی
دستی بکش روی نگاه آفتاب امروز
پر کن صدا را؛ شانه کن دل را به لبخندی

با این سکوت لعنتی دنیا به هم پیچید
از بس که تکراری شده شب در میان ما
بس کن! صدایت را ببر بالا و برگردان
تا گم شود احساس تاریکیِ جان ما

احمد عزیززاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *