همین هفتهی پیش بود که سرهنگ، آن خوک چاق و خرفت که همیشه دهان و زیربغلش بوی گُه میداد، مأمور آورد و اسباب و اثاثیهی ما را خالی کرد به خیابان. من و زن و بچهام را مثل سگهایی که گَر گرفته باشند از خانهاش پرت کرد بیرون. همین چند ماه پیش اجارهخانه را دوبرابر کرده بود و هرچه سگدو زدم، نتوانستم پرداختش کنم. هرچه اضافهکار برداشتم، هرچه تدریس خصوصی کردم، حقوق نحیف اداره، توان برابری با طلب اجارهخانهی سرهنگ را نداشت.
هیچ کس و کاری در این خرابشده نداشتیم. همان اندک پولی را هم که در حسابم داشتم، سرهنگ برای بخشی از طلبش بالا کشید. هیچ مسافرخانهای ما را نمیپذیرفت. در پارک وسط شهر چادر زدیم و تمام زندگی و وسایلمان را ریختیم کنارش. روی وسایلمان چند لایه پلاستیک کشیدیم اما باران کار خودش را میکرد. قطرات باران تا همین هفتهی پیش که سقفی بالای سرمان بود پر از زیبایی و لطافت بودند، اما حالا با بیرحمی تمام به سوراخسمبههای اثاثمان سرک میکشیدند و نمنمک همه را میپوساندند. من و زن و بچهام، شبها نوبتی بیرون چادر کشیک میدادیم تا مبادا یک معتاد یا آدم دلهدزد، بیاید همین وسایل بارانخورده و پوسیدهمان را ببرد. شب ها من بیرون چادر نگهبانی می دادم و روزها زن و فرزندم. در عوض من روزها می رفتم آن سر شهر، از فرط شرمندگی پارچهای سیاه روی سر و صورتم میانداختم، گوشهای مینشستم و با کاسهای بر زمین گدایی میکردم! اولین نفری که اسکانسی درون کاسه انداخت، تمام تنم به لرزه افتاد. اولین بار بود که پس از سالها زندگیِ شرافتمندانه، به چنین کار افتضاحی دست میزدم. من به خفت و خواریِ گدایی افتاده بودم و مقصر آن سرهنگ حرامزاده و خوکصفت بود! در این یک هفته هنگامی که زن و بچهام نان خشک سق میزدند، پسر ده سالهی سرهنگ را میدیدم که سر ظهر با کیف و لباسهای نو و در حالی که آخرین مدل گوشی آیفون آمریکایی در دستش بود و با آن بازی میکرد، از پارک رد میشد و به خانه برمیگشت. این کودک ده ساله، فرزند دومین زن سرهنگ بود. سرهنگ شصت و پنج ساله که همسرش ده یازده سال پیش فوت کرده بود، نگذاشت چهلم زنش تمام شود. بلافاصله رفت یک دختر بیست و پنج ساله را عقد کرد و این توله را پس انداخت. هر روز درحالیکه آخرین مدل گوشی آیفون در دستان کوچک نفرتانگیزش بود، در پارک از جلوی چادر و اثاث پخششدهی ما رد میشد و نگاهی تحقیرآمیز به ما میانداخت. یک بار که همزمان همین توله داشت جلوی چادرمان رژه میرفت، سر و کلهی مأموران شهرداری پیدا شد و خواستند که بساطمان را از پارک جمع کنیم. با یکی از آنها درگیر شدم. دو تا من زدم و سه تا آنها. نتیجه آن بود که با مشت یکی از آنها، دوتا از دندانهایم خُرد شد و ریخت داخل دهانم.
یک روز وقتی که بیرون چادر سیگار میکشیدم، گریههای زنم را از درون چادر میشنیدم و به این فکر میکردم با چه روش بدون دردی خودم را خلاص کنم، باز پسر ده سالهی سرهنگ را دیدم که موبایل به دست از جلوی چادرمان رد شد. با آیفون آخرین مدلش میتوانست کل زندگی مرا بخرد. نگاهمان که میکرد، بیعاری و رفاه از سر و رویش میبارید. یکآن بلند شدم، کارد را برداشتم و به طرفش رفتم. موی سرش را چنگ زدم و بی آنکه لحظهای درنگ کنم، چند ضربه با کارد به تن و قلبش فرو کردم. صدای جیغ و داد در پارک بلند شد و زن و بچهام هوارکشان از چادر آمدند بیرون. بیتوجه به جیغ و فریادها، تند تند کارد را بر بدن ظریفش فرو میکردم. بچه بیآنکه مقاومت چندانی بکند، افتاد بر زمین و جان داد. خم شدم و موبایلش را گرفتم. آیفون آخرین مدل را مالیدم به شلوارم تا خون از رویش پاک شود. با خونسردی تمام آمدم و موبایل را به بچهام دادم: «بیا بابا جان. این دیگه مال توئه.»
به جمعیت نگاه میکردم که دور جنازهی غرق در خون ِ پسر سرهنگ جمع میشدند. نگاهی به زن و بچهام انداختم که با بهت و وحشت مرا نگاه میکردند. رفتم به ایستگاه پلیس و خودم را معرفی کردم.
◼
از آن اتفاق هشت ماه گذشته است. چند روز دیگر قرار است اعدامم کنند. امروز در ملاقات، وکیل تسخیری برایم خبر آورد که زنم از من طلاق غیابی گرفته و صیغهی سرهنگ شده است.