در یک خبرگزاری، خبری منتشر شده بود. خبری بود از سرخ شدن تمام حوض‌های آب‌نمای تهران؛ تهران رنگ خون گرفته بود. «ه. میم» که خبر را دید، خوشحال شد چون فکر نمی‌کرد چند گالن رنگ قرمز بتواند به‌اندازه‌ی یک بمب اتم در اخبار منفجر شود. بمبی که در تهران منفجر شد و صدایش در اسلو شنیده می‌شد. تلفنش را برداشت و به دوستش زنگ زد و برای آن روز عصر قراری با هم گذاشتند. می‌خواست با کمک دوستش که یک پناهنده‌ی سیاسی در نروژ بود، یک میتینگ اعتراضی در اسلو برگزار کند. خودش نمی‌توانست به‌تنهایی این کار را انجام بدهد؛ تا‌به‌حال از این کارها نکرده بود. یک دانشجوی هنر بود که برای ادامه‌تحصیل به نروژ مهاجرت کرده بود. اگرچه سیاسی نبودنش و فعالیت نکردنش در حوزه‌ی سیاست، دلیلی بر این نبود که دل خوشی از حکومت داشته باشد؛ او هم مثل همه‌ی انسان‌های آزاده و باوجدان از آن‌ها بدش می‌آمد. دلش می‌خواست حالا که صدای انفجار به اینجا رسیده بود؛ موجش هم به اینجا برسد. دلش می‌خواست تمام دنیا بدانند که مردمش، پدر و مادرش، تمام دوستان و حتی خاطراتش تحت گروگان قاتلین هستند. دلش می‌خواست تمام دهان‌ها را قرض بگیرد و سرشان فریاد بکشد. دلش می‌خواست همه‌ی دست‌ها را بگیرد و مشت کند و به فرق سرشان بکوبد. تا رسیدن روز تظاهرات استرس داشت اما می‌دانست که باید این کار را انجام بدهد. فکر می‌کرد شاید به‌زور بتواند بیست نفر را جمع کند؛ ولی به این فکر بود که حتی یک نفر دیگر هم اگر با آن‌ها همراه شود، صدایشان بلندتر می‌شود. یک نفر دیگر یعنی یک دهان، قلب و البته یک مشت بیشتر. تمام زورش را برای تبلیغات و رساندن خبر به دیگر انسان‌های زد. روز تظاهرات متعجب بود، بیش از هزار نفر آمده بودند، حتی کسانی که ایرانی نبودند. تازه فهمید که آزادی و آزادی‌خواهی مرز ندارد. فهمید آزادی‌ به رنگ نژاد حساسیت ندارد، فهمید حتی توی یکی از سردترین کشورهای جهان هم آدم‌هایی هستند که خون گرم همنوع دوستی در رگ‌هایشان جریان دارد. سر از پا نمی‌شناخت.

«ه. میم» یک نقاش ساکن کانادا بود که بعد از سال‌ها دوندگی توانسته بود از شهرداری شهر مجوز برپایی یک گالری را کسب کند. امید داشت که با حمایت ایرانی‌های ساکن کانادا و فروش آثارش، دیگر صندوقدار سوپرمارکت نباشد و بتواند زندگی‌اش را آن‌طور که دوست دارد پیش ببرد. همه‌چیز داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، دقیقاً یک هفته قبل از برگزاری نمایشگاه، موج انفجار شرقی که حالا به کانادا رسیده بود، به مشام رسید. خرمن خرمن خبر به چشمش خورده بود. به عکس‌ها و فیلم‌هایی که به‌زور از آن‌طرف دیوار فیلترینگ و سانسور به این‌طرف رسیده بود، نگاه می‌کرد. به خط خون روی آسفالت سیاه نگاه می‌کرد. به نقاشی‌های انسانی نگاه می‌کرد؛ اجساد بی‌جان. تمام احساساتش درگیر شد، خشم و غم و افتخار و ترس و نفرت و عشق. خشمگین بود برای رفتار سگ‌های دیکتاتور با مردم، غمگین بود برای مردمی که در حال سرکوب شدن به شدیدترین حالات ممکن بودند. به ایرانی بودنش افتخار می‌کرد که این‌چنین هموطنانی دارد و از طرفی، می‌ترسید که نکند یک نفر بیشتر در راه آزادی بمیرد. عاشق کشورش بود اما الان زبانه‌های این عشق را بیشتر از هر زمانی حس می‌کرد و البته نفرتی که از حکومت داشت، به بالاترین حد خودش رسیده بود. توی این حال نای هیچ چیزی را نداشت. حتی حوصله‌ی سرکار رفتن را هم نداشت چه برسد به برگزاری نمایشگاه و ژست هنرمند گرفتن. اصلاً حال این را نداشت که در نمایشگاه باشد و به آدم‌ها لبخند بزند. چه لبخندی وقتی هیچ‌کدام از دوستان و هموطنان داخل ایران نمی‌خندیدند؟ یا باید قید نمایشگاه را می‌زد یا قید وجدانش را. نیاز داشت فکر کند.

یک شب کامل نخوابید اما تصمیمش را گرفت. نمایشگاه را برپا می‌کرد اما متفاوت‌تر، تمام یک هفته را نشست و تابلو کشید. تمام نفرتش از حکومت را، تمام عشقش به میهن و مردمش را، تمام اتفاقاتی که در اخبار می‌دید، همه را کشید. نمایشگاه را رایگان کرد و تمام پس‌اندازش را خرج تبلیغات کرد. می‌خواست به مردم کانادا نشان بدهد که آن‌طرف دریا‌ها، در سرزمین چشمه‌های نفت چه جنایاتی دارد رخ می‌دهد. با اینکه با این کار هنوز مجبور بود کاری که دوست ندارد را انجام بدهد اما خوشحال بود. همیشه فکر می‌کرد در راه آزادی سهمی دارد، وظیفه‌ای دارد. روز نمایشگاه وقتی برای مرتب کردن لباسش جلوی آیینه رفت، چشمانش برق می‌زد. به خودش گفت: «حالا مفیدی، الان انسانی. اکسیژن زمین نوش ریه‌هات. مرسی که خوک نشدی.»

«ه. میم» تازه ویزای هنرمندی‌اش را گرفته بود و یک سالی می‌شد که به فرانسه آمده بود. تمام دلخوشی‌اش این روز‌ها ساز زدن کنار برج ایفل بود. هر وقت دلش برای پارک دانشجو تنگ می‌شد، می‌رفت یک شراب انار می‌گرفت، سازش را بغل می‌کرد و چند ساعتی زیر برج ایفل ساز می‌زد. تمام هدفش این بود که بتواند با چند هنرمند فرانسوی همکاری کند و رزومه‌ای جمع کند. می‌خواست چند سالی بماند و با دست پر برگردد کشورش، شاید به‌خاطر رزومه و کارهایی که انجام داده، مافیای هنری با او بهتر برخورد کند. شاید دیگر مجبور نباشد که با حکومت همکاری کند تا رشد کند. حکومتی که هیچ‌چیزی از هنر نمی‌شناسد. به باورش آن‌ها برای پوشش آدم‌کشی خودشان به هنر نیاز دارند. می‌خواهند قاطی خون‌هایی که ریخته می‌شود کمی هم رنگ قرمز بریزند تا شاید دیرتر سقوط کنند. باور داشت هر هنرمندی که با دیکتاتور همکاری کند، در قتل دست دارد، در لحظه به لحظه‌ی شکنجه‌ها دست دارد. با خودش فکر می‌کرد که راهی ندارد جز اینکه یا همدست قاتلان شود یا ماهی بزرگی بشود و برگردد. انتخابش دومی بود و به فرانسه سفر کرده بود. غافل از اینکه هرکسی که مهاجرت می‌کند، حتی برای مدتی، حتی اگر تمام وسایلش را جمع کرده باشد؛ زمانی که سوار هواپیما می‌شود متوجه می‌شود که قلبش را جا گذاشته. بعضی‌ها ممکن است بعد از مدتی یک نفر پیدا شود و قلبشان را پست کند اما اغلب آدم‌ها تا ابد با باتری زندگی خواهند کرد. بگذریم. کج‌دار و مریز داشت ساز می‌زد و چشمانش را بسته بود که گرمای دست کسی را روی شانه‌اش حس کرد، دوستش بود. به او گفت:« خیلی کار دارم، فقط اومدم همین رو بگم که آخر هفته می‌خوایم تظاهرات برپا کنیم برای حمایت از بچه‌های ایران؛ توی گروه موسیقی‌ جای یک نفر خالیه، اگر دوست داشته باشی می‌تونی بیای و واسه‌ی ما ساز بزنی. اگر دوست داری بیای، پنج روز دیگه همین‌جا باش. لازمه قبل اجرا چند نکته رو باهم هماهنگ باشیم، فقط نیروهای امنیتی ایران هم ممکنه در تظاهرات باشه؛ توی تصمیمت این رو هم لحاظ کن. البته که این بار، بار آخره؛ رفتنی شدن. امیدمون خیلی قویه که بار آخره ولی بازهم تو یه ضریب نشدن هم در نظر بگیر.»

دوستش رفت و دستش از کار افتاد. به خودش که آمد، دید اصلاً نفهمیده که چطوری به خانه رسیده و لباس عوض کرده و افتاده روی تخت. تصمیم سختی بود، اگر می‌رفت تظاهرات، باید دور ایران را خط می‌کشید. هدفش از بین می‌رفت، جریان زندگیش به سمتی می‌رفت که تا امروز اصلاً به آن فکر نکرده بود و نمی‌دانست که چه می‌شود. بعدش باید پناهنده می‌شد؟ اصلاً به او پناهندگی تعلق می‌گرفت؟ درگیر همین افکار بود و چشم‌هاش داشت تار می‌شد که صدای نوتیف موبایلش حواسش را به خودش جمع کرد. دوستش خبر یکی از جنایات حکومت را که در مورد یک کودک بود، برایش فرستاده بود و زیرش نوشته بود:« این رو هم ضمیمه‌ی تصمیم گیری‌هات کن.»

گوش‌هایش از عصبانیت سرخ شده بود و چشم‌هایش از غم خیس. برای دوستش نوشت:« میام، حتماً میام، روی من حساب کنین.»

گاهی اوقات آدم باید از من خارج شود و وارد ما شود. برای ما هزینه بدهد. باید من را فدای ما بکند، فدای آینده؛ یک وجدان راحت بهتر از یک حساب بانکی چند رقمی ا‌ست. یک آدم، انسان بمیرد بهتر است از اینکه مشهور بمیرد. «ه.میم» یک پناهجوی سیاسی ساکن ترکیه بود. نویسنده بود و برای بیان عقیده‌اش با وثیقه توانسته بود از زیر حکم فرار کند و از کشورش خارج شود. البته خارج که نه، یک جور تبعید سیستماتیک است. اینکه به تو می‌فهمانند که یا زندگی‌ات را بده و برو یا زندگی‌ات را از تو می‌گیریم. عموماً حکم دادگاه در ایران قبل از دادگاه معلوم است. از نحوه و نوع برخورد مأمورین در زمان بازداشت می‌شود حدس زد که حکومت چه خوابی برایت دیده ا‌ست. اینکه وسایلت را بگیرند، خب برای یک دیکتاتوری کاملاً طبیعی ا‌ست. چیزهایی که متفاوت است نوع شکنجه، مدت زمان انفرادی‌ها و لحن صحبت بازجوست. اینکه آن‌ها تصمیم گرفته‌اند که تو را حذف کنند یا بخاطر لطف همایونی‌شان، تصمیم گرفته‌اند که زهر چشمی از تو بگیرند و با کلی خاطره بد و کلی تیک عصبی، تو را در جامعه رها کنند. البته که در این جامعه کافی است لحظه‌ای بازداشت شده باشی تا دیگر از کلی خدمات شهروندی و موقعیت‌ها خط زده شوی. خدماتی مثل دانشگاه رفتن یا حتی یک کار کارمندی ساده؛ چیزی که شاید در کشورهای دیگر اصلاً مورد صحبت نباشد چه برسد که آرزوی عده‌ای باشد. در واقع در ایران مقام امنیتی بازجو تصمیم می‌گیرد که جرم تو چه باشد تا یک مقام قضایی به نام قاضی، هیئت‌منصفه هم یک شوخی بی‌مزه در نظام قضایی دیکتاتورهاست. بگذریم.

به تمام این‌ها فکر کرده بود و با تمام دلتنگی‌اش، تصمیم گرفته بود تا کشورش را ترک کند و به غربت برود؛ تازه آن هم به صورت پناهندگی که بدترین روش مهاجرت بود. اما چه می‌شد کرد؟ دار و ندارش را وثیقه گذاشته بود تا بتواند فرار کند. تازه همان دار و ندارش هم چیزی نبود، مگر یک نویسنده چقدر درآمد دارد؟ آن هم در کشوری که زمان مطالعه‌ی مردمش از تف کردنشان کمتر است.اما باز هم پناهندگی از حبس ابد بهتر است، لااقل غذای با کیفیت‌تری می‌خوری. تازه اگر حکمش به حبس ابد ختم می‌شد؛ اگر اعدامش نمی‌کردند. فرق غربت و مرگ، توانایی میوه دادن است. برای همین دوست داشت حرف بزند و از حقیقت بگوید حتی اگر فقط یک نفر بخواند. یک لامپ روشن بهتر از تاریکی محض و مطلق است. هنوز پناهندگی‌اش قبول نشده بود و هنوز پناهجو بود حتی با گذشت شش سال. به همین خاطر کمی محتاط‌تر و کم‌کار بود. البته از مردم هم که در مورد این همه ظلم سکوت کرده بودند هم دلخور بود تا اینکه با قتل حکومتی یک دختر، جنبشی راه افتاد در ایران و جوان‌ها به خیابان آمدند. دلش شاد شده بود و خون در رگش مثل آبجوش توی کتری روی گاز می‌جوشید و قل می‌زد. دلش می‌خواست کاری بکند؛ اما چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ دلش می‌خواست کاری کند، مخصوصاً وقتی بچه‌های اروپا و آمریکا را می‌دید که همراه ایرانی‌های داخل شده‌اند. رفت برای گرفتن مجوز تظاهرات، اما ندادند. کلی فکر و خودخوری کرد تا بتواند راهی پیدا کند اما نشد. تصمیم گرفت شعار بنویسد و به دست مردم در داخل ایران برساند. اما نمی‌شد، چون شعارها از دل مردم ساخته می‌شد؛ از کف خیابان می‌آمد. اما او سال‌ها بود که پایش به خاک ایران نخورده بود با اینکه ایران در او جریان داشت. تصمیم گرفت که در فضای مجازی به مبارزه‌ با فکر و طریقت دیکتاتور و طرفدارانش بپردازد. فکر می‌کرد حتی اگر بتواند مغز شستشوشده‌ی یک بسیجی را هوشیار کند، یک چوب به دست کمتر می‌شود و بچه‌ها با درد کمتری پیروز خواهند شد. اگر حتی یک نفر از آدم‌های بی‌تفاوت که به هردلیلی همراه بچه‌ها نیست را بتواند بیدار کند، بچه‌ها زودتر پیروز می‌شوند. اشتباه هم نمی‌کرد. امروز که اینترنت امر مهمی‌ است، جبهه‌ی مجازی، به‌اندازه‌ی جبهه‌ی فیزیکی مورد اهمیت است. از این‌طرف دیوار سانسور و فیلترینگ به آن‌طرف، آذوقه می‌فرستاد. با اینکه با هر ساچمه که شلیک می‌شد، چشم‌هایش خیس می‌شد اما دشمن شاد کن نمی‌شد. نمی‌خوابید و مبارزه می‌کرد، به تمام بسیجی‌ها با کلمه سیلی می‌زد و صبح‌ها از بدنش فحش و تهدید در می‌آورد.

«ه. میم» یک عکاس بود، می‌توانست همدست حکومت باشد و وضع زندگی خوبی داشته باشد. از دوربینش می‌توانست در نشست‌های خبری استفاده کند. اما می‌خواست مستقل باشد، مثل ماهی در اقیانوس؛ مثل عقاب در آسمان. از لبخند آدم‌ها عکس می‌انداخت و در قبالش پول ناچیزی می‌گرفت. سخت زندگی می‌کرد اما شب‌ها صاف می‌خوابید و نانش بوی خون نمی‌داد. البته مواظب بود که خطوط قرمز را رد نکند، با خودش فکر می‌کرد همین که همدست قاتلین نشده و با حکومت کار نمی‌کند کافی‌ست. غافل از اینکه آن‌ها می‌خواهند مطیع باشی، یا با آن‌ها کار خواهی کرد و مطیع فرمایشی و دو تکه نان می‌خوری یا آن‌قدر گرسنه نگه‌ات می‌دارند تا تمام شهامتت خرج به دست آوردن تکه‌ای نان بشود و از ترس از دست ندادنش پا روی دمشان نذاری و مطیع باشی. تا جایی که می‌خواهند قدم برداری، دستور بدهند تا این خط و تو اطلاعت کنی. به‌هرحال داشت فقیرانه ولی با شرافت زندگی می‌کرد. سعی می‌کرد در بحث‌های سیاسی شرکت نکند؛ به بی‌عدالتی اعتراض نکند. دوستانش هم اگر اعتراضی می‌کردند به آن‌ها توصیه می‌کرد یک شهروند عادی باشند، تلاش و قناعت کنند. اصلاً متوجه دو موضوع نبود. اول اینکه، شهرینگی و شهروندی یک امر توام با سیاست است، آن‌هم در کشوری که در خصوصی‌ترین تصمیمات زندگی فردی هر شخص به‌صورت مستقیم یا غیرمستقیم حکومت دخالت می‌کند. دوم اینکه، در مقابل حکومت هرچقدر سکوت کند، حکومت بیشتر و بیشتر پیشروی می‌کند. بگذریم.

یک روز که مثل همیشه در شهر راه می‌رفت و از مردم عکس می‌گرفت، به دختری برخورد کرد که در تهران مسافر بود. به دختر پیشنهاد داد تا از او عکس بگیرد و دختر برای اینکه یادگاری از سفر داشته باشد، قبول کرد. عکس را گرفت و تحویل داد، پول را دریافت کرد و در جیب چپ‌ شلوارش گذاشت. روز مثل همیشه گذشت. در راه خانه بود، دلش هوس فلافل کرد. در فلافل‌فروشی از جیب چپ شلوارش پول را در آورد و یاد دختر مسافر افتاد، کم پیش می‌آمد یک لبخند واقعی را ثبت کند. لبخندی که پشتش شوق بود، پشتش زندگانی بود، معلوم بود دخترک از آمدن به تهران خوشحال است. با خودش گفت:« معامله‌ی خوبی بود، تو یه عکس خاطره‌انگیز نصیبت شد منم شکمم سیر شد. امیدوارم دفعه‌ی بعدی که اومدی تهران بازم به تور هم بخوریم.»

بعدش خنده‌ی زیر پوستی‌ای کرد و به فلافلش گاز زد. لقمه‌ی اول داشت در دهانش خیس می‌خورد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت که تصمیم گرفت موبایلش را در بیارد و توییترش را چک کند. دوربینش اگر پول خوبی برایش نداشت، لااقل دنبال کننده‌‌های خوبی برایش جور کرده بود. داشت توی توییتر چرخ می‌زد و توییت‌های مردم را بالا و پایین می‌کرد که رسید به توییت یک خبر:

«مهسا امینی، دختر کردی که به تهران آمده بود، به خاطر حجابش دستگیر شد و اکنون اوضاع جسمی وخیمی دارد.»

روی عکس زوم کرد. خودش بود، همان دخترک مسافر بود. ساندویچ از دستش افتاد. سمت چپ سرش تیر کشید، مات و مبهوت به دیوار خیره شد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بتواند هضم کند چه اتفاقی افتاده ا‌ست. از فلافلی بیرون آمد و به موتورش تکیه داد. از پاکت سیگار بهمنش یک نخ در آورد و آتش کرد. دود مثل گله‌ی اسب‌های وحشی وارد دشت ریه‌اش می‌شد. با خودش گفت:« کی ما تهرونیا اینقدر غریب‌کش شدیم؟»

سری تکان داد و سوار موتورش شد و تا خانه آن‌قدر در فکر بود که نزدیک بود دو بار تصادف کند. به خانه که رسید حتی نا نداشت که لباس‌هایش را در بیاورد. حتی یادش رفت به گلدانش آب بدهد. لش افتاد روی تخت و فقط فکر کرد. گاهی یک خبر نیاز است تا در افکارت زلزله رخ بدهد و تو به خودت شک کنی. از خودش بدش می‌آمد. از تهرانی بودنش حالش بهم می‌خورد. بین افکار و فحش‌هایی که می‌داد یاد دوستش افتاد، دوستی که سال نود و شش سیاسی شد و مجبور شد تا نروژ بدود و پناهنده‌ی سیاسی شود؛ یاد حرفش افتاد که می‌گفت:« توی این کشور هر اتفاق بدی که بیفته، مقصرش حکومته. ما باید همه‌مون سرشون فریاد بکشیم، باید بیرونشون کنیم. با این حکومت ما نابود می‌شیم.»

راست می‌گفت، مردم تهران که این دختر را به این اوضاع نینداخته بودند. سگ‌های حکومت به خاطر تفکر ویران‌گرانه‌شان او را دستگیر کرده بودند. در همین افکار بود که خوابش برد. صبح که بیدار شد، قبل از هر کاری رفت توی توییتر و حال دخترک را پیگیر شد. دخترک پرنده شده بود. از شوکی که به او وارد شده بود، استفراغ کرد. عصبی و منگ بود. با خودش فکر می‌کرد نکند آن لبخند زیبا نه برای شوق آزادی بلکه برای حس رهایی بوده. نکند به‌جای عکس یادگاری، عکس اعلامیه گرفته باشد. مچاله شد و گریه‌اش گرفت؛ دست راستش را گاز می‌گرفت و اشک می‌ریخت. دست‌هایش را مشت کرد. حسی داشت که اسمش انتقام بود. در توییتر دید که مردم فراخوان گذاشتند. تصمیم گرفت برود و یک بار برای همیشه تمام نفرتش را فریاد بزند. روز فراخوان آماده شد که برود. می‌ترسید اما خشمش از ترسش بیشتر بود. شاید این تنها چیزی‌ست که دیکتاتورها انتظارش را نداشته باشند. رفت میان جمعیت و کمی شعار داد. بعد از مدتی نیروی سرکوب وارد عمل شد. مردم متفرق شدند. ترسش از خشمش بیشتر شد و آمد خانه. در خانه راه می‌رفت و به خودش فحش می‌داد. آرام و قرار نداشت تا اینکه فکر خوب و منطقی‌ای به نظرش رسید. تصمیم گرفت فراخوان بعدی برود و به جای شعار دادن از مردم عکس بگیرد و ناشناس به دست رسانه‌های آزاد برساند. اینطوری هم یک کار مهم و مثبت انجام داده بود و هم می‌توانست شب‌های بیشتری بیرون باشد و عکس‌های بیشتری بگیرد. پتکی بود که داشت می‌افتاد به دیوار فیلترینگ و سانسور. فراخوان بعدی رفت و همین کار را کرد، وقتی دوربینش دستش بود شجاع‌تر هم می‌شد و دو سه باری هم به کمک معترضین رفت و جانشان را نجات داد.

«هنرمند مردمی» اخبار را می‌دید و عصبانی می‌شد. البته اخبار را می‌توانست کنترل کند و نگاه نکند اما شب‌ها صدای شعارها را نمی‌توانست کنترل کند. شب‌ها خودش را سرگرم می‌کرد. مثلاً ناخن‌های مادرش را می‌گرفت یا پتویی را که مادرش کثیف کرده بود، در حمام می‌شست؛ به‌هرحال هر کاری می‌کرد تا از خانه بیرون نزند و همراه دوستانش نشود. اما موقع‌ خواب، فکر‌ها ترورش می‌کردند. به همه‌چیز فکر می‌کرد. به آن روزی که با تمام اشتیاق درس می‌خواند تا دانشگاه هنر قبول بشود و بعدش هم بورسیه بگیرد و برود مدارک عالی بگیرد و تمام دنیا را ببیند، اما حضورش در اعتراضات دانشگاه باعث شده بود که از دانشگاه اخراج شود و رؤیایش نیمه‌کاره بماند. به آن روزی فکر می‌کرد که دوستش به او گفته بود که بخاطر سوابق سیاسی‌اش می‌تواند برود و پناهنده شود و رؤیایش را در جای دیگری ادامه بدهد، اما قبول نکرده بود چون نمی‌خواست مادرش را تنها بگذارد؛ با اینکه می‌توانست برایش پرستار بگیرد. می‌توانست از پرستار بخواهد که از مادرش مراقبت کند اما عذاب وجدان داشت، آخر مادرش به خاطر او به این روز افتاده بود. در جریان اعتراضات دانشگاه که بازداشت شده بود، یک روز به مادرش زنگ می‌زنند و به او می‌گویند که دخترت را کشتیم؛ مادرش هم دچار شوک عصبی می‌شود و سکته می‌کند. آن‌ها هم این را متوجه می‌شوند، او را آزاد می‌کنند. دقیقاً به آن لحظه هم فکر کرد که رسید خانه و دید که دخترخاله‌هایش نشسته‌اند در پذیرایی وهیچ‌کس هیچ حرفی نمی‌زند. واقعاً وقتی مشتی انسان نشسته‌اند و هیچ حرفی نمی‌زنند و فقط به تو زل زده‌اند واقعاً ترسناک است؛ همیشه پشت این سکوت، یک خبر بد پنهان شده که هنوز انسان‌ها نحوه‌ی بیانش را پیدا نکرده‌اند. بگذریم.

 دختر خاله‌هایش را برای اولین بار در سکوت دیده بود و ترسیده بود و از آن‌ها حال مادر را پرسیده بود و آن‌ها اتاق بالا را نشان داده بودند. هیچ‌وقت صدای سوتی که توی گوشش پیچده بود را فراموش نمی‌کرد. حق هم داشت، فکر کنید از سیاهچاله‌های دیکتاتور آزاد شوی و با شوق تا خانه بدوی تا به آغوش مادر برسی و مادر را در آن حال ببینی. به این موضوع که فکر می‌کرد نفسش بند می‌آمد، بلند می‌شد می‌رفت آشپزخانه و از یخچال شیشه‌ی آب را بر می‌داشت و کمی می‌خورد و بقیه‌ی بطری را روی سرش می‌ریخت. موهای فرفری‌اش خیس می‌شد و به حالت وز در می‌آمد. مو‌هایش را جمع می‌کرد و به سمت راست بدنش می‌ریخت و بعدش به اتاق مادر سر می‌زد بلکه بغض رهایش کند. غافل از اینکه تا دوباره دراز می‌کشید، دوباره فکر و فکر و فکر. حتی به آن روزهایی که دوست داشت ساز دستش بگیرد و ساز بزند و بخواند هم فکر کرد. به ساز زدنش هم مجوز نداده بودند. به نقاشی‌اش، به تحصیلش، به بودنش اجازه بودن نداده بودند. قبل از دستگیری، چون زن بود زندگی نمی‌کرد و بعد از دستگیری چون سیاسی بود زندگی نمی‌کرد. این روزها هم که چون خودش را در خانه حبس کرده بود نمی‌توانست نفس بکشد. دلش می‌خواست برود و فریاد بزند و بگوید ما شما را نمی‌خواهیم، از شما نفرت داریم. حالمان از کلمه کلمه حرف‌هایتان به‌هم می‌خورد. دلش می‌خواست و برود و با لگد بزند زیر گاز اشک‌آور و شوتش کند وسط فرق سر فرمانده‌ی سرکوبگران اما نمی‌توانست. باید می‌نشست در خانه و ذره‌ذره آب می‌شد و به روی خودش نمی‌آورد تا زنده بماند و از مادرش نگهداری کند. اما عادت نمی‌کرد و هر شب سخت‌تر می‌خوابید. هرچه هم نقاشی می‌کشید باز حس رهایی نمی‌کرد. باید کاری می‌کرد. شعار دادن خوب بود ولی هم خطرناک بود هم آن‌طور که باید ضربه بزند، ضربه نمی‌زد.

باید کاری می‌کرد که هم ضربه بزند هم رد پایی به جا نگذارد و هم بتواند پیامی را به مردم برساند. باید یک اثر هنری خلق می‌کرد، چیزی که هم پیام داشته باشد، هم مؤثر باشد و هم مفید. خیلی فکر می‌کرد و فکرش به جایی نمی‌رسید. هر روز ظهر بعد از خالی کردن لگن ادرار مادرش، نقاشی می‌کشید. داشت دختری را می‌کشید که دارد خون گریه می‌کند. خودش بود، خون! باید خون را در شهر بزرگ‌نمایی می‌کرد‌. آن شب را تا صبح نخوابید اما نه از فکر بلکه از ذوق اینکه راهی را پیداکرده بود که می‌توانست در این فستیوال آزادی سهمی داشته باشد.

ساعت هشت صبح از خانه زد بیرون و سه گالن رنگ قرمز خرید با یک عدد کلاه نقاب دار و دو عدد ماسک که اگر یکیش پاره شد، دومی را در جیبش داشته باشد. تمام روز مثل پرنده‌ای رها در شهر قدم می‌زد و مکان‌های مورد نظر را رصد می‌کرد. مثل یک چریک دوران دیده عمل می‌کرد. با اینکه تمام نقشه را کشیده بود اما باز هم می‌ترسید. شب که رسید خانه، رفت و دوش آب سرد گرفت، به دخترخاله‌اش پیام داد که فردا یک سر به خانه‌ی آن‌ها بیاید. داشت با خودش فکر می‌کرد که اگر باز هم دستگیر شود، لااقل یک نفر بیاید و حواسش به مادر باشد. روی یک تکه کاغذ نوشت:« کلید زیر پادری‌ست» و آن را از دستگیره‌ی در آویزان کرد. ساعت حدوداً دو و نیم شب بود و هیچ‌کس در شهر نبود جز دختری با موهای فر و دو گالن رنگ قرمز در دو دستش.

فردا یک خبرگزاری اپوزیسیون نوشت: «یک هنرمند مردمی به‌صورت ناشناس حوضچه‌های تهران را به رنگ خون در آورد.»

هیچ‌کس نفهمید که چه کسی بود که این سیلی محکم را به صورت دیکتاتور کوبید. فقط او بود که احساس رهایی می‌کرد و نقاشی می‌کشید. ‌‌‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *