ای بابا از بیرون اتاق میآمد که از بچهها میپرسید :«محمد برگشته یا نه؟ خوابیده؟» اغلب روزها که میرسید خانه، همینها را میپرسید و حتی هربار ترتیبشان هم تغییر نمیکرد. وابسته به زمانی که میرسید، سوالات دیگری هم بهشان اضافه میشد. مثلاً خطاب به نامادریام: «غذا درست کردی؟ برای محمد چی؟ برای فرداش ناهار گذاشتید؟» بهنحوی عادت کرده بودم که همیشه بیشتر از بقیه موردتوجه قرار بگیرم. بعضی وقتها که یک بیماری جزئی و ساده مثل سرماخوردگی میگرفتم، خودم را تا مرز غش و ضعف به کولیبازی میزدم و سعی میکردم توجه بیشتری از بابا بگیرم. بابا همیشه حضور داشت؛ همهجا! حتی وقتهایی که خودش هم نبود، من دلم برایش تنگ میشد؛ تقریباً بیشتر از همه.
یکی دو سال اخیر، قبل از مرگ مامان، با همْ خانه اجاره کرده بودیم. سعی میکردم هفتهای دو سه روز به مامان سر بزنم ولی خب هیچوقت رغبت نکردم که شبها را آنجا بخوابم. همیشه میگفت شب بمان، مرغ با سس سماق درست میکنم که همیشه دوست داشت. طفلی این اواخر اطلاعی نداشت که چه چیزهایی را دوست دارم یا ندارم. خانهمان یک اتاق داشت و با خودش، آنجا را اتاق من فرض کرده بود. چند باری رفته بودم توی اتاق که کمی استراحت کنم و دراز بکشم ولی هیچوقت نتوانستم با خیال راحت بخوابم؛ طوری که توی اتاق خودم خوابم میبرد. کل اتاق را پوستر چسبانده بود، سالها پیش پوستر خیلی فروش داشت؛ تقریباً توی همهی خیابانها یکعده بساط میکردند و پوستر میفروختند. ولی هنوز بعد از مرگش هم نتوانستم بفهمم چطور پوسترها را پیدا کرده و خریده بود.
مدتی بود که با بابا جروبحث میکردیم ولی تقریباً به نتیجهی خاصی نمیرسید. فقط جرقه میزدیم و بعد از چند دقیقه داد و بیداد خاموش میشدیم. هیچکس به خودش اجازهی دخالت نمیداد و همه یا خودشان را به خواب میزدند یا در اتاقها قایم میشدند تا دعوایمان تمام شود. بچهها هنوز خیلی کوچولویند و از داد و بیداد میترسند. خصوصاً خواهر کوچکم که تازه دو سالش شده، وقتی داد میزنم تا چند روز از من فاصله میگیرد و هر وقت از دفتر برمیگردم، خودش را پشت در قایم میکند.
مثل همیشه دلیل دعوا دقیقاً مشخص نبود. من دلم برای مامان تنگ شده بود؛ حتی نمیدانم دقیقاً چرا دلم برای مامان تنگ شده بود؟ احساس میکردم که زبانم نمیچرخد که بگویم :«مامانمو میخوام» و شروع میکردم در مورد هرچیزی بهانه گرفتن. اوضاع تقریباً خوب بود. وضعیت مالیام هم مساعد بود. تازه توانسته بودم به درآمدی که در ماه نیاز داشتم، برسم و میتوانم بگویم که پول خوبی هم در میآوردم. دعوایمان شروع شده بود و هرچقدر که فکر میکردم نمیتوانستم تشخیص بدهم که راجعبه چه چیزی باید یقهی بابا را بگیرم و داد بزنم؟ بابا بهطرز فجیعی کامل بود. هیچ کاستیای نداشت و حتی دوست داشتم خودم هم همیشه شبیه او باشم. همینکه جملاتم را پارهپاره عربده میکشیدم و در پاسخ به هر سوال و چالشی که مطرح میکرد و من شخصاً با آن روبهرو شده بودم، بلند داد میزدم: «تقصیر توئه» و سعی میکردم ساکتش کنم. میخواستم چیزی نگوید و مثل همیشه تقصیر را گردن بگیرد و هر دو خلاص شویم ولی خب میدانستم که حتی اگر تقصیر را هم بپذیرد، باز هم افاقه نمیکند و هنوز نمیتوانم خودم را ساکت کنم و همهچیز را تمام کنم.
میترسیدم؛ همیشه میترسم. میترسم بابا وسط دعواهایمان قلبش را بگیرد، و یک گوشه بنشیند و حتی نتواند به زبان بیاورد که قلبم درد میکند. بیماری در ژن خانوادهی ما ارثیست. پدربزرگم انواع و اقسام مریضیها از زخم معده، فشار خون و… را داشت. مادربزرگم هم از وقتی خاطرم هست، ناشنوا بود و درست هم نمیتوانست حرف بزند. بابا بعضی وقتها تعریف میکرد که مادربزرگم در جوانیهاش برای مدتی در تیمارستان بستری بوده.
بابا داد میکشید و اصرار میکرد به اتاقم برگردم. با دست سعی میکرد به سمت اتاق هلم بدهد. چند بار با دستم پسش زدم و دستش را پایین آوردم.
: «کاش میمُردی محمد؛ با کمال میل هزینهی کفن و دفنت رو میدادم. آدم زنش رو میتونه طلاق بده ولی بچهش رو نمیتونه. کاش بمیری. اینطوری از دستت راحت میشم.»
نمیتوانستم قبول کنم که پدرم دارد آرزوی مرگم را میکند. شوکه شدم. بلافاصله یاد مامان افتادم. یاد چیزهایی که حدود ده سالگیام، وقتهایی که با بابا دعواهایش را کرده بود و قایمکی توی حمام چند کام شیشه کشیده بود و میخواستیم بخوابیم، برایم تعریف میکرد.
: «تو رو که حامله بودم خیلی سعی کردم بندازمت. دارو خوردم، از ارتفاع پریدم و بار سنگین جابهجا کردم. نه یکی دوبار. تقریبا هر روز کارم همین بود. از صبح برنامهریزی میکردم که به چه ترتیبی این کارها رو انجام بدم.»
بابا تقریباً موفق شده بود که به سمت اتاق هدایتم کند. وسط راه، تقریباً چند قدم مانده به اتاق برگشتم و با تمام توان دست راستم را بالا بردم. دستم را مشت کرده بودم ولی هنوز توی ذهنم مطمئن نبودم که آیا میخواهم این کار را بکنم یا نه. مشتم را محکم به سمت پایین آوردم و کوبیدم توی صورتم. فقط اولین مشت را کمی لِفت دادم. راه برای مشت دوم و سوم باز شده بود. سعی میکردم با هر مشتی که توی صورتم میزنم، بیشتر از اعماق گلو داد بکشم.
بابا چند قدم نزدیک شد. اول حس میکردم میخواهد جلویم را بگیرد. یک، دو. یک، دو. در میان همین ریتم، بابا دستش را بلند کرد. انگار تشخیص داده بود که درست در چه لحظهای باید اقدام کند. وسط یک و دوهای من، صورتم را توی دستهایش خواباند. من ادامه دادم و او هم پابهپایم ادامه داد. احساس میکردم که قرار است بیشتر کتکم بزند، دست نگه داشتم. ولی خبری نبود. گفتم :«بزن» ولی ایستاده بود.
بابا دستهای قویای داشت. هر انگشتش تقریباً دوتای انگشتهای من میشد. دستهای حجیم بابا دوباره بلند شده بودند. داشتم برای کتک خوردن آماده میشدم. تابهحال هیچوقت از بابا کتک نخورده بودم؛ بهجز همین سیلیهای مختصر. تنش را کمی بهسمت چپ چرخاند و دست راستش را که بالا برده بود، مشت کرد و محکم توی صورتش کوبید. یک، دو. یک، دو. ضربات ادامه پیدا کردند. سر جایم خشک شدم. خواستم جلویش را بگیرم؛ نتوانستم. داشتم فکر میکردم که آیا این همان چیزیست که من همهی این مدت میخواستهام؟ من نمیدانم چرا خودم را تنبیه کردم؛ بابا هم نمیداند که چرا دارد خودش را تنبیه میکند؟ یک قدم به سمتِ آشپزخانه رفت و قندان را از روی اوپِن برداشت و برد پشتِسرش، انگار میخواهد چیزی را پرت کند. اما قندان کمی بالاتر بود؛ در دستِ راستش قندان را نگه داشته بود و تقریباً میتوان گفت بعد از چند لحظه، بالای سرش برده بود. فکر میکردم میخواهد قندان را سمتم پرتاب کند. گرومب، صدای برخورد قندان با استخوان جمجمهی بابا آمد. یک، دو.
سرش را با دو دستش محکم گرفت، آه کشید.
: «بمیر. بمیر تموم کن همهچیو محمد. من یک بار زندگیم رو با مادرت باختم. دیگه نمیخوام زندگیم رو ببازم. بذار دوباره زندگی کنم.»
بیشتر داخل آشپزخانه شد. از روی سینک چاقو را برداشت و به سمت من برگشت. روبهرویم ایستاده بود و فکر میکردم میخواهد چاقو را به جایی در من فرو کند. تیغهی چاقوی میوهخوری در دستهای زمختش روی شاهرگش نشست.
: «یا برو تو اتاقت یا میزنم»
رفتم.
■
بعد از اینکه بابا فهمیده بود سیگار میکشم، چند ماهی میشد که شبها داخل اتاق هم سیگار میکشیدم. نشستم روی صندلی، سیگار روشن کردم. صدایم کمی گرفته بود و گلویم بهخاطرعربدههایی که زده بودم متورم شده بود. کام اولی که از سیگارم گرفتم سرم کمی سنگین شد. بهخاطر ضربههایی که به سرم وارد شده بود، انگار از حساسیت عصبهای پوست صورتم کاسته شده بود و احساس لمسشدگی میکردم. پاهایم را انداختم روی میز و خودم را هُل دادم توی صندلی. بابا هنوز داشت داد میزد. دقت نمیکردم که از چه چیزی حرف میزند و فقط کامهای مرتب و آرام از سیگار میگرفتم.
رفتم روی تخت و دراز کشیدم. چشمهایم را بستم. احساس خستگی و خوابآلودگی زیادی میکردم. بالشم را بغل کردم. اتاق و تختخواب و بالش، همهچیز دور سرم حتی با چشمهای بسته هم میچرخید. چشمهایم گرم شده بودند ولی هنوز صدای بابا میآمد که میپرسید: «محمد فردا سرکار میره؟ براش غذا گذاشتید؟»