در سینماسایه‌های این هفته، می‌خوانیم که:

چگونه می‌توان‌ دست از هراس برداشت و به بمب اتم عشق ورزید؟

در آتش‌ درون یا امید‌ واهی چه می‌گذرد؟

و چه بر سر خاکسترهای لوئیجی‌ پیراندلو‌ آمد؟

با معرفی‌های اعظم اسعدی، محبوبه عموشاهی و عاطفه اسدی کنار شما هستیم تا با یکدیگر آثاری از کوبریک، لویی مال و پائولو تاویانی را تماشا کنیم.

«دکتر استرنجلاو» یا: چگونه یاد گرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم، شاهکاری دیگر از «استنلی کوبریک» و محصول ۱۹۶۴ آمریکا است.

از اسم فیلم مشخص است که با چه فیلمی روبرو هستیم. کوبریک در این فیلم به هجو سیاست‌های ابرقدرت‌هایی مثل آمریکا و شوروی سابق می‌پردازد. فیلم با تصمیم یکی از سیاست‌مدارهای آمریکا، مبنی بر حمله‌ی هسته‌ای آغاز می‌شود. سیاست‌مداران آمریکایی وقتی خبر وقایع پیش‌رو را می‌شنود، در اتاقی به نام «اتاق جنگ» گرد هم می‌آیند تا برای نجات بشر از حمله‌ی هستی که ساخته‌ی دست خودشان است، چاره‌ای بیندیشند. دستگاه روز قیامت که به صورت خودکار و با یک کد خاص فعالیت می‌کند، مقصدش شوروی است که پس از آن نابودی زمین را در بر خواهد داشت. این گردهمایی با رئیس‌جمهور آمریکا، چند ژنرال آمریکایی و حضور سفیر شوروی انجام می‌گیرد. مجموعه‌ای از سیاست‌مدارهایی که هیچ اعتمادی به یکدیگر ندارند.

دکتر استرنجلاو یکی از حاضرین در جلسه، برای حفظ گونه‌ی بشری از حمله‌ی هسته‌ای، پیشنهاد می‌دهد که در ازای ده زن، یک مرد را به تعدادی مشخص در عمیق‌ترین معادن پناه دهند تا پس از حدود ۱۰۰ سال که عوارض حمله‌ی هسته‌ای روی زمین از بین رفت، بتوانند از پناهگاه‌های خود بیرون بیایند و فرزندان آنها روی زمین زندگی کنند. به این شکل گونه‌ی انسانی روی زمین به بقا ادامه خواهد داد. دکتر استرنجلاو دلیل ده زن در ازای یک مرد را باروری زنان اعلام می‌کند.

هجو کوبریک تا جزئی‌ترین قسمت‌های فیلم دیده می‌شود؛ مثلا وقتی دکتر استرنجلاو پیشنهاد ده زن در مقابل یک مرد را می‌دهد، در پاسخش رئیس‌جمهور آمریکا از قانون نقض حقوق تک‌همسری در خلال جنگ هسته‌ای نام می‌برد.

به نظرم فیلم دکتر استرنجلاو باتوجه‌به زمان ساختش یکی از شاهکارهای سینما محسوب می‌شود.
هنرنمایی «پیتر سلرز» «مرد هزار چهره سینما» در سه نقش رئیس‌جمهور آمریکا، کاپیتان و دکتر استرنجلاو جزء ویژگی‌های مثبت فیلم محسوب می‌شود که در سه نقش متفاوت به زیبایی ظاهر شده است؛ مخصوصاً در نقش دکتر استرنجلاو با آن خنده‌ی تلخ و حرکات طبیعی چهره‌اش.

کوبریک یکی از هنرمندانی است که هر دفعه اثری از او می‌بینم، حسرت می‌خورم که چرا چنین هنرمندی دیگر نیست، تا خالق آثار هنری‌ای باشد که با گذشت شصت سال هنوز مخاطب از دیدن آثارشان ذوق‌زده می‌شود.

● اعظم اسعدی ●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

فیلم «آتش درون» که «امید واهی» نیز ترجمه شده، به کارگردانی «لویی مال» و محصول مشترک فرانسه و ایتالیا در سال ۱۹۶۳ ایت که در جشنواره‌ی فیلم ونیز جايزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران را برده است.

این فیلم روایت مردی به نام «آلن لروی» با بازی «موریس رونه» است که به دلیل ترک الکل در بیمارستانی بستری است و با اینکه ترک کرده و دکتر به او گفته که می‌تواند مرخص شود، دوست ندارد بیمارستان را ترک کند.
فیلم بر اساس رمانی به همین نام و نوشته‌ی «پیر دریو لا روشل» ساخته شده که خود آن رمان هم از زندگی یکی از دوستان نزدیک «لا روشل» الهام گرفته شده بوده است.

فضای فیلم و شخصیت «آلن» خیلی من را یاد فیلم «زندگی شیرین» به کارگردانی «فدریکو فلینی» و شخصیت «مارچلو» در آن فیلم انداخت. «موریس رونه» هم به خوبی مارچلو ماسترویانیِ زندگی شیرین ظاهر شده است. آلن هم مثل مارچلو ما را به دیدن تک‌تک دوستانش در جاهای مختلف پاریس می‌برد. دوستانش که هرکدام دارای شخصیت، زندگی، روابط و تفکرات متفاوتی هستند و ما از لابلای دیالوگ‌هایی که بین آلن و آنها ردوبدل می‌شود شخصیت و تفکرات و احساسات درونی آلن و همچنین دوستانش را بهتر می‌شناسیم.

همه‌چیز در فیلم دارای هویت است از کوچک‌ترین جزئیات اتاق آلن، کتابی که درطول فیلم می‌خواند و موسیقی فیلم هرکدام دارای شخصیت هستند و فیلم بدون هرکدام از آنها ناقص است. تصاویر فیلم و عکس‌هایی که به دیوار اتاق آلن چسبانده شده و هرکدام نماد چیزی هستند و ارجاع به شخصیت‌های مختلف و زندگی‌هایشان دارد و تمام آنها بادقت تمام درخدمت شخصیت‌پردازی آلن قرار گرفته‌اند. یا کتابی از «فیتز جرالد» که آلن در فیلم می‌خواند، شاید انعکاسی از شخصیت او باشد. همچنین تمام دیالوگ‌هایی که بین آلن و دوستانش و یا گفتگوهایش با خودش، پیچیدگی‌های شخصیت او و احساسات درونی‌اش نسبت به زندگی را برایمان قابل لمس می‌کند. فیلم در تمام لحظاتش این پیچیدگی درونی انسان‌ها و روابطشان با همدیگر را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد  و به تصویر می‌کشد.

موسیقی فیلم درخدمت شخصیت‌پردازی آلن است و ضربات پر از غم «اریک ساتی» بر روی پیانو در بیشتر سکانس‌های فیلم باعث می‌شود احساسات آلن را از نزدیک لمس کنیم و شاید فیلم بدون این موسیقی تاثیرگذار ناکامل باشد. فیلم را مثل فیلم زندگی شیرینِ فدریکو فلینی دوست داشتم و برای دیدن پیشنهاد می‌کنم.

● محبوبه عموشاهی ●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

چه بر سر خاکسترهای «لوئیجی پیراندلو» آمد؟

این سوالی است که فیلم leonora addio ساخته‌ی «پائولو تاویانی»، در قالب قاب‌هایی سیاه‌و‌سفید به آن پاسخ می‌دهد.

پائولو تاویانی کارگردان ۹۰ ساله‌ی ایتالیایی است که سالیان دراز به همراه برادرش «ویتوریو»، فیلم‌های مشترک ساخته و با نام «برادران تاویانی» فعالیت می‌کردند. آن‌ها از دهه‌ی ۵۰ میلادی تا سال ۲۰۱۷، بیش از بیست فیلم را مشترکاً کارگردانی کرده‌اند. از جمله مشهورترین آثار آن‌ها که برایشان به‌ترتیب جایزه‌ی نخل طلای کن و خرس طلایی برلین را به همراه داشته، می‌توان به «پدرسالار» و «سزار باید بمیرد» اشاره کرد. همچنین در سال ۱۹۸۶ شیر طلایی جشنواره‌ی فیلم ونیز به پاس یک عمر فعالیت هنری، به آن‌ها اهدا شده است.
«خداحافظ لئونورا» اولین فیلمی است که پائولو بعد از مرگ برادرش، به تنهایی ساخته و آن را به ویتوریو تقدیم کرده است.

در چند روایت متصل به هم و بدون وجود یک شخصیت اصلی حاضر در کل داستان، فیلم ماجرای اتفاقاتی که بعد از سوزانده شدن جسد لوئیجی پیراندلو، نویسنده، نمایشنامه‌نویس ایتالیایی و برنده‌ی نوبل ادبی، برای خاکسترهای او می‌افتد را روایت می‌کند و نشان می‌دهد این ظرف چه‌ها به سرش آمده و چقدر مسیر را طی کرده تا سرانجام به آنجایی که پیراندلو وصیت کرده برسد و یا شاید هم نرسد.

اگرچه فیلم بر مبنایی واقعی استوار است و مربوط می‌شود به سرنوشت واقعی ظرف خاکستر و عمل کردن یا نکردن به وصیت پیراندلو در زمان جنگ جهانی دوم و اشغال سیسیل، اما حال و هوای روایت خاکستر به نظر تخیلی و همراه با شیطنت‌هایی اضافه می‌آید، و من این جنبه‌ی هنری کار را دوست داشتم؛ اینکه از یک واقعه‌ی تاریخی، یک اثر هنری مستقل خلق شده بود. تو به‌عنوان بیننده چه دنبال کنکاش در واقعی بودن اتفاقات بودی یا نه، باز هم می‌توانستی از کار لذت ببری.

قاب‌های‌ کم‌تحرک و ریتم ملایم فیلم، تاحدی به همراهی تصاویر سیاه و سفید آن آمده‌اند و همزمان که با نوع روایت و زمان وقایع همخوانی دارند، خاطره‌ی آثار سینمای کلاسیک ایتالیا را نیز تداعی می‌کنند.

لحن فیلم اگرچه غمناک است، اما در سراسر آن هجوی وجود دارد که غمگین‌ترین اتفاقات را هم تلطیف کرده است. اگرچه که من بیشتر با وجه غمناک کار همراه شدم و برای مثال در صحنه‌ای که برای قرار دادن ظرف خاکستر، فقط یک تابوت بچگانه‌ی سایز کوچک پیدا می‌شود و مردمی که واقعاً غمگینند هم به این اتفاق می‌خندند، من اشک می‌ریختم و تحمل آن فضا را نداشتم.

از نیمه‌ی‌ دوم به بعد، قاب‌های فیلم رنگی می‌شوند و روایت، از خاکسترها و ماجرایشان می‌رود بیرون و سرک می‌کشد به داستان کوتاه «میخ»، آخرین نوشته‌ی پیراندلو قبل از مرگ. در نتیجه فیلم دو پارت متفاوت از هم از لحاظ روایی دارد.

من فکر می‌کنم پارت دوم می‌توانست بخشی از فیلم نباشد و یا اینکه با تدوینی متفاوت، داستانش تقسیم شود در کل فیلم. اما از یک‌طرف، می‌توانم این شیوه را این‌طور برای خودم توجیه کنم که وجهی نمادین دارد و بعد از ماجراهای هجوآمیز خاکستر و پرداختن به جنبه‌ی غمگین مرگ هنرمند، اکنون نوشته‌ای از او نمایش داده می‌شود تا سمبولی باشد برای گفتن اینکه هنرمند، هرگز نمی‌میرد و در آثارش زنده است. رنگی شدن قاب‌های فیلم در نیمه‌ی دوم نیز این کارکرد نمادین را تقویت می‌کند.
با تمام این‌ها نمی‌توانم خودم را کاملاً قانع کنم و فکر می‌کنم نیمه‌ی‌ دوم می‌توانست این‌طور نباشد و به‌جایش، به همان ماجرای خاکسترها شاخ‌وبرگ بیشتری داده شود، روایت‌های فرعی بیشتری در آن لحاظ شود یا همان روایت‌های اندک موجود مفیدتر و گسترده‌تر پرداخته بشوند، فیلم کمی پرحرف‌تر باشد و ریتم هم کمی شیطنت‌آمیزتر.
به‌جز این‌ها دو چیز دیگری که در فیلم نپسندیدم یکی نام آن است و‌ دیگری پوسترش. پوستر ‌می‌توانست خیلی خلاقانه‌تر باشد و اسم هم که مربوط می‌شود به داستانکی که از ورژن نهایی فیلم حذف شده است و ربطی به روایت کنونی ندارد.

درهرصورت فیلم را برای تماشا پیشنهاد می‌کنم، به‌خصوص اگر پیراندلو و کارهایش را دوست دارید.

● عاطفه اسدی ●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *