سینماسایه‌ها بعد از ماه‌ها بازگشته است با معرفی آثاری از کورنلیو پرومبوی، هانکه و نیکی کارو:

این هفته با معرفی‌هایی از پویا خازنی اسکویی، عاطفه اسدی و اعظم اسعدی همراه شما هستیم پیرامون انقلاب رومانی،

تبعیض جنسیتی،

و زندگی یک خانواده‌ی قشر متوسط اتریشی…

فیلم The Seventh Continent (قارّه‌ی هفتم) به کارگردانی میشل هانکه و محصول سال ۱۹۸۹ کشور اتریش است.

این فیلم، روایت سه روز از زندگی یک‌خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط در سال‌های ۱۹۸۷، ۱۹۸۸ و ۱۹۸۹ اتریش را به نمایش می‌گذارد.

به همین واسطه، ما در این فیلم شاهد سه بخش هستیم که در بخش اول با چهره‌ی بازیگران مواجه نمی‌شویم و تنها با اعمال، روابط عادی و روزمره، صداها، ماشین‌آلات و اشیاء و بدنِ بدون چهره (به مثابه‌ی اشیای محیط) روبه‌رو می‌شویم و به همین خاطر نیز از شناخت، عاجز می‌شویم و گویی با بدن‌های بدونِ اندامِ غیرخلّاقی مواجهیم که یا خالی‌اند و یا سرطانی.

همان بدن‌های‌ بدونِ اندامی که ژیل دلوز از آن‌ها یا به مثابه‌ی «گذرگاهی خالی و پوچ برای عبور تمامی نیروها که در پاسخ به شهر و تناقضات زیست مدرن و اجتماعی انسان امروز، به طبیعت فرار کرده و در مواجهه با هر رخدادی، منفعل بوده در سلوک‌های توهمی سیر می‌کنند» یاد می‌کند و یا به مثابه‌ی «محملی برای ظهورِ فاشیسم در سطوح فردی». بدن‌هایی که ساختار قانون‌مند و پیشین خود را همواره و همیشه تکثیر و تکرار می‌کنند، بی‌کوچکترین تغییر و پیش‌روی، تعصب و تجویزی.

بخش دوم، شاهد لحظات تعلیق و گذار شخصیت‌ها از بخش اول به بخش سوم هستیم. چهره‌ها پدیدار می‌شوند و فرآیندِ شناخت آغاز می‌شود.

بخشی که مرگ و مرگ‌آفرینی از سیطره‌ی آمار و اخبار درمی‌آید و زیر باران، روی زمین نقش می‌بندد و شسته می‌شود. وقتی که چرخ‌دنده‌ها از حرکت می‌ایستند و تعلیق شکل می‌گیرد و شکاف ایجاد می‌شود.

و بخش سوم و پایانی فیلم که واجد کنش است و شاهد ظهور پرسوناژ‌های عامل (Agency) هستیم.

فیلم هانکه همچون سایر فیلم‌هایش، روایت سرگشتگی و دلزدگیِ انسان مدرن است. روایت خشونتِ پنهان شده زیر لایه‌ها و رنگ‌های مکانیکی، خشونتِ ساعت، پول، کار، روزمرگی و اصلِ راندمان.

نظامِ پولی، ذیل سرگوب‌گریِ اصل راندمان تعریف و بازتعریف می‌شود و به عنوان فراروایتی تأسیسی و ارزش‌گذار ظاهر می‌شود، حق بیرون‌زدگی و تفاوت را از انسان می‌گیرد و همانطور که گئورگ زیمل در جستار «کلانشهر‌ و‌ حیات ذهنی» می‌گوید:

[فردیت و خاص بودن پدیده ها با اصل پولی جمع‌پذیر نیست. پول فقط با آنچه مشترک میانِ همه است سر و کار دارد و طالبِ ارزشِ مبادله است و تمام کیفیّت و فردیّت را به سؤالِ «چقدر؟» فرو می‌کاهد. تمامی روابط عاطفی و صمیمی میان افراد بر فردیّت آن‌ها استوار شده است. در حالی که در روابط عقلانی، انسان چیزی است شبیه به عدد، درست مثل عنصری که به خودی خود ارزشی ندارد و خنثی است.

دلزدگی (Blase) و انسانِ دلزده، زاده‌ی چنین شرایطی است.

در این شرایط، ارزش‌های متفاوت اشیاء و بنابراین خود اشیاء، به صورت غیر واقعی در می‌آیند. آن‌ها از نظر شخص دلزده به صورت یکنواخت و در زمین‌های خاکستری ظاهر می‌شوند و هیچ شیئ‌ای بر دیگری رحجان ندارد. این حالت بازتاب دقیقِ ذهنیِ اقتصاد پولی است که کاملا درونی شده است. پولی که معادل تمامی چیزهای متفاوت به شیوه‌ای یکسان است، به یکسان‌کننده‌ی ترسناکی مبدل می‌شود. زیرا که پول، تمامی تفاوت‌های کیفی را با پرسش «چقدر؟» می‌سنجد و با بی‌رنگی و بی‌اعتناییِ خاص خود به سنجه‌ی مشترک تمام ارزش‌ها مبدل می‌شود و به شکل جبران‌ناپذیری اشیاء را تهی می‌سازد و فردیت و ارزش‌های خاص و قیاس‌ناپذیر بودن آن‌ها را از میان می‌برد. همه‌ی چیزها با وزن برابری در جریانِ مستمر پول شناور می‌شوند.]

به همین طریق، می‌توان مدعی بود که لحظه‌ی انفصال از چرخ‌دنده‌های خشونتِ نرمالیزه شده، تجربه‌ی تعلیق و سپس، فرارسیدن لحظه‌ی شقاق، مرگ و نابودی‌ است.

به‌ واسطه‌ی تجربه‌ی «دیدنِ عریان مرگ» است که گئورگ و آنا، در لحظه‌ی تعلیق قرار می‌گیرند و متوجه شرایط نامرئی زیستِ روزمره‌شان می‌شوند و «سوژه» زاده می‌شود.

«قاره‌ی هفتم»، نمایش نمادین بی‌تفاوتی و دلزدگی است و تصدیقِ پیش‌بینی خود هانکه که می‌گوید: «بینندگان با دیدن صحنه‌ی نابودی پول ناراحت خواهند شد. در جامعه‌ی امروز، ایده‌ی از بین بردن پول، بیش‌تر از پدر و مادرانی که خود و فرزندان خود را می‌کُشند تابو است.»

● پویا خازنی اسکویی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

فیلم 12:08East of bucharest محصول سال ۲۰۰۶ از سینمای رومانی به کارگردانی «کورنلیو پرومبوی» است. فیلم دوربین طلایی جشنواره‌ی کن را برنده شده و می‌شود گفت از نظر ژانری، یک کمدی درام اجتماعی است.

اتفاقات فیلم که عنوان انگلیسی‌اش یعنی was it or was it not را ترجیح می‌دهم، چند سال بعد از سقوط رژیم کمونیستی چائوشسکو در رومانی رخ می‌دهد. در یک شهر کوچک خیلی دور از پایتخت، در آستانه‌ی جشن گرفتن سالگرد انقلاب، مجری شبکه‌ی محلی آن شهر برنامه‌ای را ترتیب می‌دهد و مهمان‌هایی به آن دعوت می‌کند با محوریت پاسخ دادن به این پرسش: «آیا در شهر ما هم انقلابی رخ داد یا نه؟»

در شروع و تا رسیدن به نیمه‌ی مهم فیلم، روایت بسیار کند پیش می‌رود و شناساندن شخصیت‌ها به مخاطب هم با همین ریتم خسته‌کننده انجام می‌شود. اما با رسیدن فیلم به صحنه‌ی مهمش یعنی مصاحبه‌ی زنده‌ی تلویزیونی، سپس تازه روایت جان می‌گیرد و بیننده می‌فهمد که ماجرا از چه قرار است. البته حین تماشا، خیلی دنبال ماجراجویی نباید بود. فیلم صرفاً می‌کوشد با بیان پرسش‌برانگیز، هجوآلود و طنز خود بپرسد که بالاخره آیا انقلاب از شهرهای کوچک شروع شد و به پایخت سرایت کرد، یا پایتخت بود که سرآغاز تحول در شهرهای دیگر بود.

اینکه فیلم نمی‌کوشد درست و غلط نهایی را به بیننده تزریق کند و شخصیت‌ها را راستگو یا دروغگوی مطلق معرفی کند بلکه صرفاً می‌خواهد دورنمای باشکوه، افسانه‌ای و سینمایی یک انقلاب مهم را خط بزند و یک کلوزآپ از عمق آن بگیرد، از نکات مثبتش است. پرداختن به شهری دورافتاده و شخصیت‌های مهجورمانده‌ی جامعه و توجه به نقش آن‌ها در رویداد مهمی مانند انقلاب نیز نکته‌ی برجسته‌ی آن است.

با وجود ریتم کند و اینکه می‌شود گفت فیلم بیشتر از آن دسته آثاری است که یک موقعیت چالشی را مطرح می‌کند اما گره و اتفاق و قصه‌ی خاصی ندارد، اما پیشنهادش می‌کنم. به‌ویژه به‌خاطر شباهت‌های جامعه‌ی پساانقلابی رومانی به ایران و شیوه‌ی انتخاب سوژه‌ و زوایای دید، بیننده‌ی ایرانی می‌تواند با سینمای رومانی و مشخصاً با این فیلم ارتباط بگیرد.

از کورنلیو پرومبوی قبل از این دو فیلم Gomera و Police, adjective را نیز دیده‌ام ولی فکر می‌کنم اثری که این‌دفعه معرفی کرده‌ام، بیشتر ارزش تماشا را دارد.

● عاطفه اسدی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

شاید بگویید ایده‌ی‌ تبعیض جنسیتی خیلی تکراری است. آن هم در زمانی که ادعا می‌کنیم از این مرحله عبور کرده‌ایم و هر روز بیشتر از همیشه شاهدش هستیم، دیدن فیلمش چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟ اما من فیلم را دوست داشتم. این‌گونه بگویم که به دیدن چنین فیلمی نیاز داشتم. شاید به همزادپنداری در فیلم‌ها عادت کرده‌ام و اصلا دلم می‌خواد فیلمی ببینم که پر از بغض شوم و اشک بریزم.

فیلم North Country را دیدم. به کارگردانی نیکی کارو و نویسندگی مایکل سیزمن. این فیلم در سال ۲۰۰۵ توسط شرکت برادران وارنر منتشر شده است.

وقتی در لیست بازیگران اسم فرانسیس مک‌دورمند و وودی هارلسون را دیدم، چشم‌هایم برق زد. یادم می‌آید فیلم سه بیلبورد را چند سال پیش دیده بودم و دوست داشتم. مطمئن بودم از فیلم راضی خواهم بود. دیگر به اسامی مثل جرمی رنر توجه نکردم و با بازی‌اش در فیلم ذوق‌زده شدم.

صحبت از فیلمی در ژانر درام با موضوع تبعیض جنسیتی است.

جوزی با بازی خوب شارلیز ترون زن جوانی است که از همسرش جدا شده است و به شهر زادگاهش، نزد پدر و مادرش برگشته است. پدرش کارگر معدن است. او نیز در یک آرایشگاه زنانه مشغول به کار می‌شود. اما حقوق این شغل جوابگوی نیازهای زندگی او و فرزندانش نیست. در پی دیدار با گلوری با بازی خوب فرانسیس مک‌دورمند که راننده‌ی کامیون در معدن است، برای حقوق و دستمزد بیشتر، به کار در معدن می‌پردازد.

اما کارگران مرد معدن نمی‌توانند زن‌ها را به عنوان همکاری که پا به پای آنها کار می‌کنند، بپذیرند و شروع می‌کنند به آزار و اذیت آنها. مخصوصا جوزی که با ظاهر و اندام زیبا فقط به فکر رفاه فرزندانش است.

روایت و وقایع به صورت خطی نیست.

پس از اینکه متوجه می‌شویم جوزی به زادگاهش برگشته است، لوکیشن دادگاه و دفاع را می‌بینیم. فیلم با فلش‌بک به گذشته‌ی جوزی(زمانی که ۱۶ ساله بود) و پس از آن چگونگی آشنا شدن با گلوری، ما را در جریان وقایع می‌گذارد.

شاید بگویید شیوه‌ی روایت هم که تکراری‌ است، اتفاقا آن هم برای من جذاب بود و دوست داشتم. مخصوصا که نیاز نبود سر و صدای شاکی، متهم، دادستان، قاضی و حضار را بشنوم. از طرفی با فلش‌بک خودم می‌توانستم در محیط قرار بگیرم و قضاوت کنم.

با اینکه پایان‌بندی را دوست داشتم، ولی انتظار چنین پایانی را نداشتم. شاید بخاطر اینکه بی‌عدالتی برایم به عادت تبدیل شده است.

● اعظم اسعدی●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *