سرم به حال خودم گرم و روزها سرد است
دوباره قصه‌ی تلخی که خواندنش درد است

کجای حادثه بودم که خنده را کشتند؟
به هر درخت و حصاری پرنده را کشتند

کجا؟ چگونه؟ چرا؟ هرچه بود یادم رفت
به این زمین و زمان حس اعتمادم رفت

میان باور و تردید مانده‌ام در بند
همیشه خیره به تصویرهای بی‌لبخند

تمام روز و شبم یک نوایِ ناکوکم
به این جماعت لمپن همیشه مشکوکم

نگاه خسته‌ی مردی به زیر آوارم
به جمله‌های نگفته که در سرم دارم

دچار پوچی محضم که دورم از خانه
شبیه راویِ در داستانِ «بیگانه»

نگاه می‌کنمش لحظه‌های ننگین را
مرور می‌کنم آن خاطرات غمگین را

به یاد مرگ عزیزی که غرق در خون شد
و «زیر بارش یکریز برف مدفون شد»

به وعده‌های دروغین پوچ و توخالی
به ایسم‌های خزعبل… وَ ظاهراً عالی

به هر شعار و امیدی به هر زبان سیرم
چه فرق می‌کندم؟ آخرش که می‌میرم…

هانی نژادمقدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *