انگشت دکتر، پلکهای مرد مسن را پایین کشید. «چند دقیقهس سرم بهش وصله؟». دختری که جلوی تخت ایستاده بود با مِنّ و من گفت: «نمیدونم. ده دقیقه.» دکتر به عقربهی فشارسنج نگاه کرد: «خب پدرجان، فشارت هنوز پایینه. ناراحتی کلیه یا معده که نداری؟» دختر جلوتر آمد: «چرا آقای دکتر. زخم معده داره». دکتر وصلهی فشارسنج را از هم باز کرد و گفت: «موقع معاینه باید میگفتید». از کنار دختر رد شد و پرده را کنار زد: «فردا ببرید پیش متخصص. امشب همین سرُم براش کافیه». دختر دنبالش دوید: «آقای دکتر! حالش بده». دکتر زیرلب چیزی گفت و رفت.
دختر روی تخت روبروی مرد نشست. مرد مسن یک دستش را روی سینهاش گذاشته بود و دست دیگرش که سرم به آن وصل بود صاف و بیحرکت مانده بود. مات مانده بود به سقف اتاق، صدای خسخس نفسش میآمد. دختر به بازوی مرد نگاه میکرد، به موهای سفید بازویش، لکهی خونی که روی وصلهی سرم بود. پرده کنار رفت و مرد میانسالی داخل شد. دختر از جا پرید: «سلام داداش».
– چاکریم آقاجون… کی آوردیش؟
– همین بعدِ شام. حالت غش بهش دست داد. سریع با آژانس…
– تنها؟
– ها؟ آره. مامان خونهس. گفتم نیاد بهتره. خودش حالخرابه، بیاد اینجا بدتر…
مرد نگاهش را از روی مرد مسن روی تخت برداشت و حالا برای اولین بار به دختر نگاه کرد: «این چه سر و شکلیه؟» دختر دستی به روسریاش کشید و زیرلب گفت: «دیگه عجلهای شد». مرد گفت: «آدم نمیشی تو». دختر لبهاش را بالا انداخت، پرده را کنار زد و بیرون رفت.
به پرستارهای پشت پیشخوانِ پذیرش نگاه کرد. یکیشان را زیر نظر گرفت. دختر جوانی بود با مانتوی سرمهایرنگ و مقنعهی سفید. صفحهی فلزیای را توی دست گرفته بود و نگاه میکرد. دختر نیمقدمی به سمتش برداشت. پرستار صفحهی فلزی را گذاشت روی میز و راه افتاد. دختر رو به پرستار خیز برداشت. مردی که جلوی پیشخوان ایستاده بود به همراه پرستار جوان حرکت کرد. دختر نگاه کرد و از رفتن منصرف شد. اطراف را برانداز کرد. انتهای سمت چپ، راهرویی را دید. سرش را خم کرد و از فضای خالی کنار پرده نگاه کرد: برادرش نشسته بود لبهی تخت، حرف میزد و یک دستش را در هوا تکان میداد.
راهروی کوتاهی بود که بعد از چند قدم به دو درِ مشابه میرسید؛ چپ و راست. به سمت راست نیمنگاهی کرد، درِ دولنگهی سمت چپ را هل داد و وارد شد. سالن کشیدهای بود، کسی در آن دیده نمیشد اما سر و صدا از راهروها و اتاقهای کناری به درونش میریخت. قدم زد. سمت چپ تابلوی سبزرنگی بالای در بود: اتاق تزریقات. پسربچهای گریه میکرد. زنی ایستاده بود جلوی درگاه اتاق تزریقات و دست پسربچه را میکشید. بچه شلوار مردی را که عقبتر ایستاده بود لای چنگ گرفت و با گریه داد زد: «بابا!» زن دست پسربچه را رها کرد، با کف دست کوبید به پشت سرش: «بیا بهت میگم.» مرد گفت: «نزن بچه رو.» پسر بچه را بغل کرد: «درد نداره باباجون، یه لحظهس.» پسربچه جیغ کشید: «نمیخوام.» مرد گفت: «زهرمار!» و با بچه به اتاق تزریقات رفت. صدای فریاد پسربچه میآمد، بعد صدای محکم و زنگدار زنی آمد: «دکتر باید برات بنویسه. حالا هی بگو»، زن سبزهروی درشتاندامی بیرون زد، با مانتوی سرمهای و مقنعهی سفید. دختر دنبالش راه افتاد. زن با خودش حرف میزد، بلند: «همینطوری رفته آمپول آورده، معلوم نیست از کجا، میگه بزن. چقدر بعضیا خَرَن». دختر صدا زد: «خانوم! خانوم!» زن با قدمهای تند عرض راهرو را طی کرد و وارد راهروی روبرو شد. دختر با گامهای بلند دنبالش میرفت.
– شما پرستارید؟
– چیام پس؟ نمیبینی بدبختیمونو؟
دو زن روی نیمکت جلوی پایشان نشسته بودند. هردو چادری، یکی مسن و با صورتی چروکیده، دیگری جوان و با ابروهای پرپشت. وقتی پرستار به یکقدمیشان رسید هردو بلند شدند. پرستار گفت: «آهان! هنوز اینجایید؟ بریم». دو زن راه افتادند. پرستار با قدمهای بلند راه میرفت، جلوتر از بقیه. دختر خودش را رساند به شانهی درشت پرستار: «من یک سوالی داشتم». «خب بپرس». دختر به زنهای پشت سرش نگاه کرد. «میشه چند لحظه خصوصی…» و انگشتش را در هوا تکانی داد. پرستار ایستاد، نگاهی سرتاپا به دختر کرد: «چته؟ میخوای کورتاژ کنی؟» «چی؟» «میخوای بچه بندازی؟». حالا چهار زن کنار هم ایستاده بودند و حلقهای درست کرده بودند در میانهی راهرو. دختر سرتکان داد و گفت: «نه، نه». زن چادری مسن زیر لب چیزی گفت و نچنچ کرد. پرستار راه افتاد. «توی بیمارستان از این خبرا نیست. بیرون بگردی، فتّ و فراوون» دختر سرجایش ماند. زنهای چادری از کنارش رد شدند، دختر جوان با اخم نگاهش کرد. صدا زد: «نه من یک سوالی…» پرستار و زنها در انتهای سالن گم شدند.نشست روی نیمکتی که دو زن چادری رویش نشسته بودند. از جیب مانتوش موبایل را در آورد. تماس گرفت. به صفحهی موبایل خیره ماند.
انگشتش را روی کلیدهای موبایل تکان داد.«جواب بده نامرد. واقعاً نامردی. همهتون نامردید.» انگشتش را روی کلمۀ send فشار داد. لکهی خونی روی کف زمین دید، درست بین پاهاش، لکهای به اندازۀ یک سکه. پلکهایش را روی هم فشار داد. صدای باز و بسته شدن در را شنید. بعد صدای پای چند نفر را. «داشته باش اینو!» دختر همانطور بیحرکت ماند. سه پسر جوان از کنارش رد شدند. یکیشان برگشت، نگاهش میکرد و پسپسکی راه میرفت. «نه، خوشمان آمد». دیگری همانطور که راه میرفت بازویش را گرفت و چرخاند: «ولش کن، طرف اندوهه!»
دوباره چشمهایش را بست. صدای چرخ برانکارد، صدای ونگزدن بچهای از یکی از اتاقها، و یک هومهومِ ثابت توی گوشش میپیچید. در شلوغی صداها بود که صدای سوت زدن کسی را شنید. آرام پلکهایش را باز کرد. تصویر ماتی دید از هیکلی ترکهای که جلو میآمد. پلک زد. پسر سفیدرویی بود، با شلوار جینی رنگپریده که از کمرش آویزان بود. نگاهش کرد. پسر از کادر شیشهای اتاقها به داخل نگاه میکرد. جلوتر که میآمد موهای بورش را دید، فر و شلخته. همینطور که راه میرفت روی پاهایش لق میخورد. با خودش میخندید. به جلو میرفت، بعد دو قدم به عقب برمیداشت و سرک میکشید. دختر خودش را روی نیمکت جابهجا کرد. سعی کرد به زمین نگاه کند اما بلافاصله سرش را بالا گرفت و به پسر نگاه کرد. چشم در چشم شدند. پسر ابروهایش را بالا انداخت و لبخند زد. دختر بلند شد و راه افتاد. تلق و تلقِ قدمهای پسر را میشنید. دستش را که برای در دراز کرد دست پسر را دید که دستگیره را گرفت. پسر در را هل داد و برایش باز کرد، بعد سر و بدنش را خم کرد و تعارفش کرد. دختر بیاعتنا راه افتاد. به اتاق روبهرو نگاه کرد؛ بخش تزریقات. شلوغ بود. سمت چپ؛ راهی بود که از آن آمده بود. به سمت راست رفت. صدای نفس پسر را میشنید، کنارش بود. «خوبی؟» دختر چیزی نگفت. «تو هم داری میچرخی؟» دختر قدمهایش را تند کرد و خودش را کنار کشید. پسر خندید. صدای خندهاش توی سالن پیچید. دختر نگاهش کرد.
– چه تیپ بامزهای زدی!
– پررو نشو. حوصله ندارم.
– من یه بازی خوب بلدم. هستی؟
پسر ابروهایش را گره داد و چشمهایش را لوچ کرد: «ببین منو» دختر خنده را روی لبهایش فشار داد و تندتر راه رفت. پسر با قدمهای بلند راه افتاد، دستهایش را مثل حرکت پاها باز و بسته میکرد. «دیوونهای؟»، پسر گفت: «هوم؟» زن میانسالی که دست پسربچهای را توی دست داشت از یکی از اتاقها بیرون زد و راه افتاد. خیرهخیره به پسر نگاه میکرد. دختر گفت: «اوهوی! آبرومونو بردی» و قدمهایش را تندتر کرد. پسر خودش را رساند کنار دختر. «تند راه میریها! شروع کنیم بازی رو؟». «نخیر، برو. کنار من نایست». پسر گفت: «باشه، ولی کیف میداد» و سر جایش ایستاد. دختر به راهش ادامه داد، گوش تیز کرد تا صدای پاهای پسر را بشنود. بیآنکه سربرگرداند سعی میکرد با چشمهایش چپ و راستش را نگاه کند. یکهو انگشتهایی دور کف دستش پیچید. پسر کنارش بود و دستش را توی دست گرفته بود. دختر دهان باز کرد: «ول کن دستمو…» پسر با دست چپش اشاره داد: «از اینور!» و پیچیدند توی راهروی باریک درازی. پسر دست دختر را میفشرد و تندتند راه میرفت. دست دختر کشیده شد، سعی کرد خودش را به پسر برساند: «یواش! دستم…» پسر قدمهایش را تندتر کرد: «آمادهای؟» برق افتاد توی چشمهای دختر:«برای چی؟» پسر تندتر راه رفت. گفت: «یک، دو ، سه، بدو!» دختر جیغ کوتاهی زد: «نه». دستش که لای انگشتهای لاغر و کشیدهی پسر بود به جلو کشیده شد. دوید. «این چه کاریه؟!» پسر همانطور که میدوید در سمت چپ را نشان داد: «اینجا!» در را باز کردند. مردی روی تخت بود، پایش توی گچ بود و آویزان، زن همراهش که کتابی توی دستش داشت نفسش را با صدای جیغمانندی داخل داد. پسر خندید: «وای، معذرت!» ابروهای دختر به پیشانیاش چسبیدند، نفسش را با صدا تو داد و خندید.
پسر گفت: «میبینی؟ مث پرواز کردن میمونه» .
– ولی ما فقط داریم روی کف اینجا سُر میخوریم.
– هیسس!
– من داداشم توی بیمارستانه، اگه ببینه کارم ساختهس.
– هیشکی نمیبینه. برو!
صدای پسر توی سالن پیچید. دست دختر را کشید، تندتر دوید و بعد یکباره توقف کرد، بدنش را کج کرد، پاهایش روی زمین کشیده شد. بدنهایشان به هم چسبید. صورت دختر نشست روی سینهی پهن و لاغر پسر، سگک کمربند پسر را روی شکمش حس کرد. «آخ! دردم گرفت.» پسر دستش را روی شانهی دختر گذاشت. به هم نگاه کردند. پسر گفت: «یک بار دیگه انجامش بدیم؟» دختر گفت «نه». پسر گفت: «ولی ایندفعه خوب ترمز کنیها!»راهروهای خلوت را نگاه میکردند، میدویدند و خودشان را روی کف سرامیکی بیمارستان میکشاندند. دختر جیغهای کوتاهی میکشید: «یواشتر… آخ! دردم گرفت».
حالا رسیده بودند به سالن شلوغی با ردیفی از صندلیهایی پهلو به پهلوی هم. دختر دستش را از دست پسر جدا کرد و فاصله گرفت. به جمعیت روبهرویش نگاه کرد، بعضی افراد سرها را رو به نقطهای در بالا گرفته و نگاه میکردند. تلوزیون بزرگی را در قفسهای فلزی جا داده بودند. پسر با دستش اشارهی کوچکی کرد به در اصلی که در انتهای سالن بود: «تو برو، من الان میام» رفت به سمت در چوبی کوچکی در سمت چپ، با مردی که جلوی در روی یک صندلی فلزی نشسته بود خوش و بشی کرد و داخل شد.
– خدای من! چطور ممکنه که یه آدم اینقدر نادان باشه. چطور ممکنه هربار یکجوری خودشو فریب بده.
– ویرجینا!
– هیچی نگو لطفاً. مقصر منم، همیشه تقصیر خودم بوده. من فقط یه زن سادهلوحم که همهچیزشو باخته.
– تو داری سخت میگیری.
– خدای من! پارسال این موقع عاشق ادوارد بودم.
– ویرجین!
– دو سال قبلش شش ماه با یه فروشنده قطعات خودرو نامزد بودم.
– ویرجین!
– آره. چیزی درموردش بهت نگفته بودم. فقط شونزده سالم بود که باکرگیم رو از دست دادم.
دختر با چشمها و دهان باز به صفحهی تلوزیونی که داخل یک قفس فلزی بود نگاه میکرد. مردی که کت قهوهای سوخته و کراوات سیاه به تن داشت، سیگار برگش را به زمین انداخت و به دنبال زن دوید: «ویرجین!»
دختر نگاهش را از صفحهی تلوزیون برداشت. به سمت در خروجی رفت. یکی دو قدم برداشت و همانجا ماند. مردی درشتاندام، با ریشهای آنکاردشده از کنارش رد شد و با اخم نگاهش کرد. انگشتهای دختر روی سرش دنبال روسری گشت. پس رفته بود. روسری را باز و بسته کرد. به گلویش دست کشید؛ عرق کرده بود. هنوز نفسنفس میزد. «خانوم برو کنار». از پشت سرش کسی را روی برانکارد به داخل بردند. با نگاه دنبالشان کرد. مردی که روی صندلی نشسته بود بلند شد، با دست به نقطهای اشاره کرد، همراهان بیمار برانکارد را هل دادند و به داخل راهرو کشاندند. دختر از لای در نگاه کرد، به در چوبیِ کوچکی که پسر از آنجا داخل شده بود. به محوطهی بیرون نگاه کرد. فضایی سبز با چمنها و یکی دو نیمکت فلزی. راه افتاد. مسیر باریک آسفالتهای بود که هر چند دقیقه ماشینی توقف میکرد، کسانی پیاده میشدند و به سمت در ورودی راه میافتادند. در چند قدمی دختر، یک پیکان سفیدرنگ تِرتِرکنان توقف کرد، زنی با شکم برآمده پیاده شد. مرد جوانی از پشت فرمان پیاده شد و رو به زن صدا زد: «صبر کن عزیزم.» کف دست چپ دختر روی دهانش رفت. چشمهایش از هم باز شد. دستش به لرزیدن افتاد. «چته دختر؟ چی شده؟» پیرزنی کنار دستش بود. به پیرزن نگاه کرد، به گونههاش که توی دهانش فرو رفته بود و لبهای داغمهبستهاش. پیرزن بازوی دختر را تکان داد: «چی شده؟ ترسیدی؟ کسی ازت فوت شده؟» دختر سرش را گذاشت روی شانهی پیرزن. شکم برآمدهی آن زن که داشت با قدمهای کند حرکت میکرد جلوی چشمش بود. گریه کرد. پیرزن دستهای لرزانش را روی پهلوهای دختر فشار داد. صدای برادرش را شنید که از دور داد میزد: «کدوم گوری رفتی؟» سرش را از تن پیرزن جدا کرد، برادرش را دید که دواندوان به سمتش میآمد.