هر جمعه‌ ظهر از خانه می‌زد بیرون و مستقیم می‌رفت مصلی؛ عکسی از خودش بین جماعتِ نشسته روی دو زانو می‌گرفت و برمی‌گشت خانه. از وقتی که از زندان آزاد شده بود، تنها برنامه‌ی بیرون خانه‌اش همین بود، مگر این که گاهی زنگ می‌زدند برود گزارش بدهد که دست از پا خطا نمی‌کند. کسی به دیدنش نمی‌آمد، سر کار نمی‌رفت، فقط می‌چپید توی اتاقش و پناه می‌برد به رخت‌خواب بوی دود گرفته‌اش. پرده‌ی سفید کهنه‌ای روی دیوار رو‌به‌رویش آویزان بود که نور پروژکتور را روی آن می‌انداخت. فردای همان روز سرد دی‌ماه که گیر مأمورهای توی خیابان افتاده بود، چند نفر ریخته بودند توی خانه‌ و اتاقش را زیر‌ و رو کرده بودند. حتی یکی‌شان با خشونت پرده را بالا کشیده بود تا پشتش را ببیند و در همین حین پرده از دو جا به طور عمودی پاره شده بود. حالا مجبور بود فیلم‌ها را در سه تکه‌ی جدا از هم ببیند‌، شبیه روزهایی که از شکاف کوچک انفرادی، نگهبان را صدا می‌کرد و از درد به خود می‌پیچید.
از سر شب دراز‌به‌دراز افتاده بود روی تختش و چشم دوخته بود به پرده.‌ سیگار پشت فیلم، فیلم پشت سیگار.
تمام شب را بیدار مانده و نزدیکی‌های صبح خوابش برده بود. از ظهر گذشته بود که چشم‌هایش را باز کرد و قبل از هر کاری باز هم همان صحنه را تماشا کرد. بعد دکمه‌ی پاز را فشار داد و از جایش بلند شد. به سمت پنجره رفت و پرده‌ی ضخیمش را کنار زد. از پشت میله‌های تنگِ‌هم‌چسبیده‌، به خیابان چشم دوخت‌. اتومبیل‌ها بدون صاحب وسط خیابان و دور میدان پارک شده بودند و مردم با سر و صورت پوشیده، این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. با خودش گفت لابد گرانی شده یا فراخوانی داده‌اند. در افکار خودش بود که با صدای تلفن از جا پرید: شماره‌ی ناشناس! آیکون سبز را با اکراه کنار کشید و گفت بله؟ صدای آن سوی خط مثل همیشه امر‌ و‌ نهی کرد و تأکید کرد امروز حتماً در خانه بماند و در هیچ تجمّعی هم دیده نشود وگرنه…
– مگه امروز چه خبره؟ چندمه اصلاً؟ بیست و پنج آبان، روز خاصی نیست که!
مدت‌ها بود که هیچ خبری را چک نمی‌کرد، در خانه می‌ماند و از فضای مجازی هم دور بود. کنجکاو شد بداند اوضاع از چه قرار است، اما زود پشیمان شد.
– وقتی قرار باشه هیچ غلطی نتونم بکنم، بدونم که چی؟
روی تختش دراز کشید و به صحنه‌ی پازشده‌ی فیلم چشم دوخت.‌ شعله‌های آتش زبانه می‌کشیدند و بازیگر مرد، از دور به خانه‌‌ی در حال سوختنش نگاه می‌کرد.
– منم اگه جای اون بودم، ایثار می‌کردم؟
دکمه‌ی پلی را زد، شعله‌ها بلندتر و بلندتر می‌شدند و دود آتش توی چشم‌هایش جمع شده بود، پلک‌هایش را بست…
– آتیش بیار… سیگار داری؟ دود کن! اشک‌آور زدن!
از جا پرید و خودش را در تاریکی شب وسط خیابان دید. جا‌به‌جا سطل آشغال‌ها را آتش زده بودند و صدای تیراندازی می‌آمد. همراه جمعیت به سمتی دوید و کنار درختی پناه گرفت. پسر جوانی گوشی‌به‌دست از کنارش عبور کرد، حرف می‌زد و فیلم می‌‌گرفت. به دقت گوش داد: همه اومدن بیرون، دم همگی گرم! «من هم پسر کسی هستم»، اومدم این‌جا جونمو به خطر انداختم. پدرا مادرا شما هم بذارین بچه‌هاتون بیان بیرون!
پسر جلوتر رفت و بین جمعیت گم شد. صدای تیراندازی بلندتر شد و ناگهان جمعیتی فریادزنان، بدن تیرخورده‌ای را روی دست بلند کرده و دویدند. از کنار او که رد می‌شدند، چهره‌ی غرق در خون همان پسر گوشی‌به‌دست را روی دست‌هایشان تشخیص داد. گلوله‌ای کاسه‌ی مغزش را شکافته و جریان خون روی صورت و بدنش راه افتاده بود. صدای هراسان زنی از پشت سر بلند شد: پسرمه، پسرمه!
صدای دیگری دلداری‌اش داد: زنده‌س، زنده‌س، بگو زنده‌س!
زن از کنارش رد شد اما او نتوانست زبان باز کند و بگوید: زنده…
دود اشک‌آور‌ها، چشم‌هایش را از پا درآورده بود. نشست و سیگاری آتش زد. با صدای جیغ دیگری از جا پرید: زن و بچه‌ی مرد رسیده بودند سر خانه‌ی در حال سوختن و جیغ و داد می‌کردند. مرد هم‌چنان مات و مبهوت به شعله‌های آتش نگاه می‌کرد.
باز هم دکمه پاز کنترل را فشار داد و از جا بلند شد. چند دست لباس روی هم پوشید و کلاه و ماسک و عینک زد.‌ تصمیم گرفت هرطور که شده، به خیابان برگردد و به آن زن بگوید پسرش زنده‌ است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *