کهیر باور و دلشورهی نمردن من
نگاه تازه و معنای فلسفیدن بود
کسی به بودن من طعنه میزند هرشب
گناه اول من با چرا چریدن بود
به زندگی نرسیدم… کنایهی تلخی است
درون کوچهی بنبست بیکسی ماندن
به چشمهای خیالت همیشه زل زدن و
برای سایهی شوم خودت رجز خواندن
به جبرها، جبروت در اختیارات و
به آیهآیهی خیس ضمیر تنهایی
نقب زدن به خودآگاه تا ابد محکوم
بنفش، جیغ زدم در میان رسوایی
درون واژهی زن چکهچکه… باریدم
منی که توی لباس سیاه خود مردم
نفسنفس زدم از کثرت خودآزاری
دویدم از خودم و در خودم زمین خوردم
به انتحار رسیدم شبیه یک کابوس
به رنگهای سیاهی که میشود منشور
به روی کالبد خود قلمزنی کردم
زمان ترس و تماشای زندگی از دور
ندا یاسمی
تمام شعر چه محتوایی و چه آوایی زیبا بود خصوصا بند آخر (به رنگ های سیاهی که می شود منشور ) بسیار خلاقانه