جا ماندهام که هیچ به مقصد نمیرسم
مابین این جماعت بیاعتنا به درد
میلرزم از برودت بیحد چشمها
میترسم از قساوت این حفرههای سرد
هی از نگاه رهگذران خون چکید و من
هی بیتفاوت از شبحی تیره رد شدم
عادت نشست، فاصله انداخت بینمان
دست از سپاه نور بریدم که بد شدم
پر میزند پرندهی بیذوق زندگی
دیوانهوار در قفس شوم آسمان
کمکم سقوط میکند از برج شیشهای
هم سقف، هم پرنده و هم ماه مهربان
پالان به دوشِ فلسفههای زُمُختِ درد
ترسیده از جراحت سرهای بیسپر
حرفی بزن به پنجرهی بستهی سکوت
ای شهر خو گرفته به اندیشهی تبر
لعنت به من که ذائقهام غمپسند شد
لعنت به تو که حافظهام را رماندهای
«من» را ببخش ای منِ از «من» نجیبتر
حق میدهم که با من بیرگ نماندهای
از خوابهای گمشده در زیر پلک شب
تا چشمهای وانشده از تب جنون
با حکم استحالهی بیرحم کوچهها
در من حلول میکند این شهر بدشگون
مریم ناظمی