برف میبارید. از همان برفهایی که انقدر صدایش را بالا میبَرد تا تمام آدمها ساکت شوند و به دلهرههایشان فکر کنند. چند روزی بود که میخواستم غبار روی قاب عکس مادربزرگم را تمیز کنم. ایستاده با عصا و پالتوی طوسی، میان یک باغ سفید با درختهای تاریک، چهرهی خاکستریاش را مصمم به طرف دوربین چرخانده بود و با کیفیت تمام به لنز نگاه میکرد. مانند نگاه «نگار» وقتی انگشترش را به رسم یادبود از دست سردش درآوردم. هرچه شستند و کفن تنش کردند و خاک ریختند؛ باز نگاه زندهاش چشمهایم را رها نمیکرد. از آن روز تا یکسال بعدش شبانه به خانه میآمد و میگفت: «مواظبش باش.» میتوانستم حدس بزنم که منظورش «کمال» باشد امّا مطمئن نبودم تا روز گم شدنش فرا رسید. روزی که من را از دیگران جدا کرد و حالا در زندان خودساخته نشستهام و رفت و آمد کُند مردمِ در برف مانده را نظاره میکنم.
خط عمیقی از جنس جنون میان من و دیگران بود. کسانی که کمال را از دست رفته میدانستند و منی که پیدا کردنش را نیازمند هیچگونه جستجو و آگهی زدن در ستون گمشدگان روزنامه نمیدیدم.
صدایی شبیه به غل زدن مایعی غلیظ و لزج از اتاق کناری میآمد؛ شاید دوباره نگار برگشته است. روز از ابرهای ضخیم زمستان آویزان مانده بود و با نوری بیرمق تفاوتش را با شب نشان میداد. وقتی اطرافت را دیوانهها گرفتهاند، از نظر آنها تو دیوانهای و محکوم به تنهایی هستی. مادربزرگ هنوز به من نگاه میکرد و تنها بدنش را بیشتر به طرف من چرخانده بود. برف روی عقربههای ساعت مینشست و آنها هرلحظه سنگینتر از گذشته حرکت میکردند و در خواب وصالشان را به نقطهی انتهاییِ شروع خود میدیدند. ثانیهشمار یکی به عقب و دوتا به جلو میرفت.
لحظهشماری برای نوشتن. یک ایده میتوانست این مرز جنون آمیز میان من و دیگران را بشکند؛ تنها یک ایده، برای نوشتن؛ برای در دست گرفتن خودکار و آوردن کمال.
همان روزهایی که هر دقیقه در حال کوچک شدن بود باید میدانستم کار دستم میدهد و در یک سوراخسنبهای دنیایش را گم میکند. هر روز آب میرفت و تخت خواب برایش بزرگتر میشد. با چشمهای درشتی که به گونههایش متمایل بود نگاهم میکرد و با «میدانم و تو چیزی نگو»ـی مستتر در نگاهش، از کنارم رد میشد. نمیدانستم اگر نگار این جا بود و او را در این حالت و رشد معکوس میدید چه واکنشی نشان میداد و کدام جوشانده و کدام داستان را برایش مناسب میدید. کمال مرا درک میکرد و سعی داشت تا آخرین لحظه مرا در نظر خودم پدر نگهدارد.
نگار در اتاق کناری آرام گرفته بود و به تنهاییام میدان میداد. مادر بزرگ به دوربین نزدیکتر شده بود. برف همه چیز را میپوشاند و آخرین امیدهایم را برای نوشتن به سفیدی مطلق میبرد. کاغذی را جلویم گذاشتم، باید چیزی بنویسم. چیزی که ارزش مسلح شدن به خودکار را داشته باشد. سفیدی کاغذ مثل پوچیِ برف عذابم میداد. انعکاس خلوتیِ ذهنم بود که هیچ خودکاری به آن جوهر بدهکار نیست.
روزهای آخر برای بیدار کردنش باید رختخواب را با دقت میگشتم. احتمالش زیاد بود که زیر لحاف قل خورده باشد و با تکان دادن رختخواب به پایینِ تخت پرتاب شود. هرچند آنقدر کوچک و سبک شده بود که آسیبی به او نرسد.
مادر بزرگ صورتش را به لنز دوربین چسبانده بود و مرا نگاه میکرد. کاغذ سفید را کنار زدم. روی میز کرم رنگم باید مینوشتم. ایده نداشتم و همین ایده نداشتن را باید بنویسم.
خودکار را برداشتم و به میز مسلط شدم. دَرِ خودکار را به آرامی برداشتم. کمال چشمهایش را مالید و با نگاهی معترض از در خودکار بیرون آمد. وقتی در را به انتهای خودکار فشردم و او مطمئن شد که تصمیم جدی ای برای نوشتن هست به گوشهی سمت چپ میز رفت و روی کتاب کم حجم «چرا ادبیات؟»* نشست و دستهایش را زیر چانهی کوچکش ستون کرد. آن نگاه منتظری که من را از میز جدا نمیکرد.
خودکار را روی میز حرکت دادم و بیایدگی را نوشتم:
برف میبارید. از همان برفهایی که انقدر صدایش را بالا میبرد تا…
——————————————–
* نام کتابی از “ماریو بارگاس یوسا”