علی از دانشگاه اخراج شد. اولین کاری که پدر کرد این بود که تمام کتاب های جلد روزنامهای علی را وسط حیاط آتش زد و تا به خودش آمد شعلهها به شاخههای درخت توت گرفت و درخت سوخت.
یادم میآید بابا بعدش رفت توی توالت و صدای گریهاش پیچید توی گوشم و من از ترس به خودم شاشیدم. گریهی بابا ترسناکترین چیزی بود که تا آن روز دیده بودم.
چشمم را میبندم و تصور میکنم چطور شانههای پهن بابا تکان میخورد و چطور با دستهای بزرگش صورتش را پاک میکند.
مادر روی جانمازش گریه کرد. فاطمه از آشپزخانه و علی از اتاقش بیرون نیامدند.
چیزهایی که از آن روز یادم میآید، حرفهای مبهم بابا و عمو دربارهی انجمنهای برادری و خرافات و زندان و این چیزها بود. فکر میکردم دربارهی زندان رفتن علی باشد. یا رابطهی برادریاش با من و فاطمه. فکر میکردم میخواهند علی را از ما دور کنند و علی را فرستادند سربازی.
تابستانها روی پشت بام میخوابیدیم. ملحفه را محکم میپیچیدم دور خودم و میگذاشتم باد خنک به صورتم بخورد. فاطمه انگشتش را میگرفت سمت یک ستارهی پرنور: “اون ناهیده” و همینطور انگشتش را دور ستارهها میچرخاند و صورتهای فلکی را نشانم میداد: “خوشهی پروین، ببین هفتتا ستارهس، یکیش کمنورتره ولی هست، خوب چشاتو باز کن، یه لوزی با سهتا ستاره زیرش”
علی همیشه پشتش به ما بود. رو به دیواری که سمت خیابان بود. هیچوقت با ما به ستارهها نگاه نمیکرد. گردسوز کوچکی بالای سرش میگذاشت و کتاب میخواند.
کل تابستان از بین روزنامههایی که بابا به خانه میآورد، آنهایی که شکل و عکسهای قشنگ داشت را جمع میکردیم، معمولاً از صفحهی تبلیغات، تا اول مهر بعد از اینکه مادر شیرازهی کتاب ها را برایمان دوخت با آنها جلدشان کنیم.
علی اما خوشش نمیآمد. خودش را قاطی کتاب جلد کردن ما نمیکرد. فقط وقتی به دانشگاه رفت بعضی کتابهایش را با روزنامه ها جلد میکرد، نه با صفحهی تبلیغات، با هر صفحهای که به دستش میرسید و شبها زیر نور گردسوز همان کتابها را میخواند.
فاطمه میگفت: “کلهش باد داره” و باد که میخورد به صورتم خوشم میآمد: “علی ببین اون خوشهی پروینه” و صدایی از ته گلویش میگفت: “دخترا هیچی سرشون نمیشه.”
بعدها که علی از دانشگاه اخراج شد دیگر کتاب نخواند، سیگار میکشید و زل میزد به ستاره ها: “خوشهی پروین کدومه؟”
◾️
بابا گوسفند را هل داد داخل خانه. ذغالها حسابی قرمز شده بودند. فاطمه کاسهی اسپند را گذاشت کنارش. عمو دم در قدم میزد و تسبیح میچرخاند. همسایهها کم و بیش جمع شدند. ماشین جلوی در ایستاد. علی پیاده شد. خون پاشید روی آسفالت. صدای صلوات بلند شد. فاطمه اسپند را ریخت روی ذغالها. مادر قلهوالله خواند و فوت کرد به سر کچل علی.
فاطمه سینی چای را بین مهمانها میچرخاند. بابا گرم صحبت بود. مادر ذکر میگفت و علی نشسته بود زیر درخت توت و با چراغ قوهی کوچکی توی دستش بازی میکرد.
◾️
ملحفه را محکم میپیچم دور خودم. هوا سرد شده است. فاطمه حالا کمی دورتر از من میخوابد و انگشتری طلایی را دور انگشتش میچرخاند.
علی مثل همیشه پشتش را میکند به ما، رو به دیواری که سمت خیابان است. چراغ قوهاش را روشن میکند. کتابی جلد روزنامهای از زیر لباسش بیرون میآورد. پتو را میکشد روی سرش و من زل میزنم به آسمان بدون ستاره و میخوابم.
قبلا این متن و تو یه یکی از کارگاه های ادبی نخونده بودین!؟
یادمه آقای دکتر مهدی موسوی گفتند این متن خیلی خوبیه.
یادمه اونجا داستان به عنوان نمونه ی فرم دایره ای مطرح شد.
اون شب این بهترین متنی بود که خونده شد.