زبان باز کرده بود ولی همهمان نگران راه رفتنش بودیم. هرچند آنقدر با اعتمادبهنفس و روان چهار دست و پا میرفت تا خودمان را توجیه کنیم که او هنوز بچه است. چهار دست و پا نزدیک پنجره شد و خودش را پشت پرده پنهان کرد.
صدای قطرات باران سکوت را از خانه گرفته بود. گاه آرام، گاه بیرحم به شیشه میخورد. چند روزی میشد که از آژیر خطر خبری نبود؛ هرچند، هرلحظه آمادهاش بودیم. کشیده شدن پایهی مبل روی موزاییک، صدای لولاهای در یا حتی صدای گریهی روزبه، ما را مضطربِ صدای آژیر خطر میکرد. نه اینکه ما خانوادهی جاندوستی باشیم. وقتی صدای آژیر خطر میآمد اعضای خانه به جواد فکر میکردند. اینکه جواد در خط مقدم چه کار میکند و چگونه شب و روزش را با این هواپیماها و موشکها سر میکند. تا میآمدیم از این فکرها خارج شویم، دوباره صدای آژیر خطر به صدا در میآمد. حتی حالا که جواد پیش ما بود و بعد از ماهها تمام اعضای خانواده سر سفرهی غذا بودند، اضطراب آژیر خطر رهایمان نمیکرد. فکر میکردیم جواد آمده تا بماند امّا وقتی بیبی به آشپزخانه رفت، مرا گوشهای کشید و گفت دوباره رفتنی است؛ جبههی جنگ اوضاعش خراب است.
زهرا سبزیهای تازه شسته را سر سفره آورد. بیبی از آمدن تمام اعضای خانواده سر سفره خیالش راحت شد و نشست. روزبه را صدا زدم. از پشت پرده سرش را بیرون آورد و گفت بیا اینارو ببین. گفتم بیا، بعد از شام میرویم زیر باران. گفت بارون نیست. گفتم تگرگ شده؟ گفت تگگ چیه؟ بارون نیستا. بهش اخم کردم که یعنی زشت است و زودتر خودش را به سفره برساند. چهار دست و پا نزدیکمان شد. زهرا با غصه نگاهش میکرد. دستم را روی دستش گذاشتم تا بداند در غصهاش شریکم. نه در خانوادهی من مشکل ژنتیک سابقه داشته نه در خانوادهی او. بارها ازم قول گرفته بود که روزبه سالم است و راه میرود. روزبه روی پایم نشست. آب سبزیها آرام آرام از زیر ظرفش جاری شد. قاشق ماست را در دهان روزبه بردم. گشنهاش نبود. سفره ساکت بود، بیبی لب به غذا نمیزد. زهرا گفت داداش سوغات چی آوردی؟ بیبی گفت سوغات بغض آورده، گریه آورده، کوفت و زهرمار آورده. روزبه خودش را در آعوشم فشرد. جواد سرش را بالا نیاورد. بیبی گفت میدانم باز رفتنی هستی. صدایت را شنیدم. من خر نیستم. قطرهی اشکی از چشم جواد در غذایش افتاد. زهرا فقط نگاه میکرد. روزبه را کنارم نشاندم و گفتم این حرفها برای بعد از سفره. زهرا گفت داداش راست میگه بیبی؟ میخوای بری؟ دستم را روی صورت زهرا کشیدم. آرام انگشتم را به نشانهی سکوت روی لبهایش گذاشتم. بیبی ظرفها را جمع کرد. نمیدانستم چطور آرامشان کنم . کارهای بیبی را نگاه میکردیم. دستهایش میلرزید. با چند ساعت پیشش که از دیدن جواد بال درآورده بود، قابل مقایسه نبود. آب سبزی به شلوارم رسید. از سر سفره پا شدم و بیبی را در آشپزخانه نگه داشتم. جواد با قُدّی همیشگیاش از سفره کنار رفت و به روزبه گفت بیا سوغاتیهات را بدهم. زهرا وارد آشپزخانه شد. هر دو گریه میکردند و بیبی خودش را میزد. گفتم مگر میرود دور از جون بمیرد. میرود پشت خط، پشتیبانی کند. خودش بهم گفت. اینبار نمیرود خط مقدم. همیشه همینطور است یک مدت میروند خط مقدم، یک مدت میروند پشتیبانی. زهرا خودش را در آغوشم انداخت. سفت بغلش کردم و همزمان با بیبی صحبت کردم. نمیتوانستم آرامشان کنم. زهرا در آغوشم سرد شده بود. یک گوشهای نشاندمش تا غش نکند. صدای جواد را میشنیدم که با روزبه بازی میکرد. از عمد بلند میخندید و حرف میزد تا عادی بودن بازگشتش به جبهه را نشان دهد. قندها را داخل استکان انداختم و شروع کردم به همزدن. بیبی نفسنفس میزد . او را هم کنار زهرا نشاندم. جلویشان زانو زدم و به هردو آب قند دادم. گفتم باید افتخار کنند که پسرشان به جبهه میرود و مبارزه میکند. حدس زدم بیبی بگوید چرا خودت نمیروی. پیشدستی کردم و گفتم من اگر نمیروم به خاطر زهرا و روزبه است. بیبی گفت او هم میخواست زن بگیرد. میدانم . میدانم چه کسی را دوست دارد و چه کسی هرروز به هوای نماز خواندن در مسجد کنارم میایستد تا حرفهایم را با همسایهها بشنود و از حال جواد باخبر شود. گریههاشان بند نمیآمد.
از آشپزخانه بیرون آمدم. جواد سرش را در شکم روزبه فرو برده بود و هردو از خنده رودهبر شده بودند. جواد را صدا زدم. چهرهاش جدی شد. لبهایش میلرزید. انگار در یک لحظه چهرهی واقعی و بدون سانسورش فاش شده باشد. گفتم التماست میکنم برو آرومشون کن. دارن از دست میرن. صدایش را صاف کرد. چهرهی بدون سانسورش را اصلاح کرد و بشّاش به آشپزخانه رفت. جیغ بیبی و زهرا بلند شد. هم میخواستند اعتراض کنند، هم میخواستند التماسش کنند. صداها در سرم میپیچید. روزبه دوباره پشت پرده رفته بود و مرا صدا میزد. سرگیجه داشتم. گفت بابا بیا بارون نیستا. گفتم هرچه هست بذار بباره چکارش داری؟ از پشت پرده بیرون آمد و گلولهای را که به احتمال زیاد جواد برایش سوغات آورده بود، در مشتش داشت. صدای آژیر خطر بلند شد. همهجا در تاریکی فرو رفت. روزبه را بغل کردم و به آشپزخانه رفتم. بیبی و زهرا، جواد را در آغوش گرفته بودند و گریه میکردند. صدای گریهشان در خانه میپیچید. قسمشان دادم به خاطر روزبه هم که شده تمامش کنند. همین خاموشی و صدای آژیر برای وحشت روزبه کافی بود، چه برسد به گریهی آنها.
نور مهتاب روی صورت زهرا افتاده بود؛ اشکهایش برق میزد. روزبه را زمین گذاشتم. استکان آب قند را از کناری پیدا کردم و روی لبهای زهرا گذاشتم. چند جرعه نوشید. همه آرام شده بودند و فقط اشک میریختند. روزبه وحشت زده فقط نگاه میکرد.
کورمال کورمال راه میرفتم که آژیر سفید زده شد. برقها آمد. روزبه در آشپزخانه نبود. دویدم بیرون. روزبه وسط سفرهی نصفه و نیمهمان نشسته بود و نگاهم میکرد. مشتش را باز کرد. هنوز گلوله در دستش بود. به چشمهایم زل زد و گلوله را در دهانش گذاشت. فریاد زدم تفش کن. خندید و دهانش را باز کرد. گلوله نبود. به آشپزخانه دویدم و داد زدم، روزبه گلوله خورده. پاهایم جان نداشت. جواد مرا کنار زد و به هال دوید. دستم را روی شانههای زهرا گذاشتم و همراهش رفتم. ریهام نفسی نداشت. خون روشنی تمام سفره را گرفته بود و روزبه با صورتی رنگپریده، میان خون افتاده بود. نفسم بالا نمیآمد. زهرا جیغ میزد. خودم را به طرف پنجره انداختم. میخواستم از همسایهها کمک بگیرم. پرده را کنار زدم. باران نبود؛ ولی میبارید.