عشق… از ياد برده‌ام تو را
غصهّ بودی و خورده‌ام تو را!
لای دفتر فشرده‌ام تو را
دستِ باران سپرده‌ام تو را
هر شب امّا به گونه می‌باری…

عشقِ من… شوقِ چشمِ تر بودی
به تنِ خسته بال و پر بودی
گرچه از عشق بی‌خبر بودی…
بر هياهوی شب، سحر بودی
بی‌تو من سال‌هاست تاريكم

باختم! با برنده‌ها رفتی
كافری كه به بنده‌ها رفتی!
وسطِ اشک و خنده‌ها رفتی
دادی‌ام به پرنده‌ها! رفتی…
كوچ كردم به امنِ تنهايی!

آینه را ببین! چه بد شده‌ام
جلوی يورشِ تو سد شده‌ام!
از خيابانِ هيچ رد شده‌ام
آه… يک رنجِ تا ابد شده‌ام
گرچه بی‌هيچ خستگی شادی!

من تو را توی خواب ريختم و
پيكی از تو، شراب ريختم و
مثلِ حالی خراب… ريختم و
جرعه‌ای از سراب ريختم و
كاشكی باز پيش هم باشيم…

كه دوباره مرا صدا بزنی
كه دوباره مرا صدا بزنی…

اميد افشار جهانشاهی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *