درست هیجده روز بود که شیرین خانم گریهاش را گم کرده بود. یعنی به حساب خودش از وقتی که ناگهان یادش افتاده بود گریهاش سر جایش نیست و باید دنبالش بگردد، هیجده روز میگذشت.خانهاش را زیر و رو کرده بود و همهجا را گشته بود. از لای کتابها و لباسهای کاوه گرفته، تا بین ظرفهای بههم ریختهی توی کابینتهای آشپزخانه. آلبومهای قدیمی را ریخته بود بیرون و عکسهای بچّگی کاوه را به زور از جا کنده بود، ببیند گریهاش پشت آنها قایم نشده؟ امّا فایدهای نداشت. هی با خودش فکر میکرد، آخرین بار دقیقاً کجا بود؟ روزی که کاوه را توی حیاط جلوی چشم همه دستبند زده و برده بودند یا آن ظهر داغ که توی ماشین از یک جای نامعلوم برمیگشتند؟ اما یادش نمیآمد.
میرفت پای تلفن، به جاهای مختلف زنگ میزد. توی صدای فحشها یا صدای ترسناک بوقهای اشغال ممتد، دنبال گریهاش میگشت. میرفت توی اتاق کاوه، دفترهای جرخوردهی باقیمانده را میریخت بیرون و توی نوشتههایشان میگشت ببیند گریهاش پشت کدام کلمه قایم شده؟ اتاق و همهچیزش را بو میکشید، شاید گریهاش قاطی بوی غمگین یک عطر یا گوشهی چند قطرهی خشک شدهی عرق مخفی شده باشد، اما باز هم خبری نبود.
دخترش یک عکس قدّی از کاوه را داده بود چاپ کرده بودند و زده بودش توی دیوار هال، درست جلوی جایی که شیرین خانم رختخوابش را پهن میکرد. قبل خواب و بعد بیداری، زل میزد به چشمهای ساکت کاوه توی عکس و توی مردمکهای ثابت کاوه، دنبال گریهاش میگشت، اما پیدایش نمیکرد.
بعد که سی روز گذشت و شیرین خانم پاک ناامید شد، رفت یک گوشهی خانه کز کرد و به نقطههای نامعلوم توی دیوار خیره شد. از همان روز به بعد، دیگر نه عکس کاوه را تماشا کرد نه حتّی سراغ وسایلش رفت. فقط چسبید به پشتی قرمز گوشهی هال و نه پلک زد و نه از جایش جم خورد.
دخترش روزها با یک مشت قرص میآمد سراغش. بعد ردّ نگاه مامانش را میگرفت که ببیند به کجای دیوار میرسد، اما نمیفهمید. نگاه شیرین خانم از دیوارهای گچی و خالی و بیاتّفاق خانه عبور میکرد، از راه پلّه و کفشهای خسته و بدبوی پخش شده تویش عبور میکرد، از گلدانهای چسبیده به نور لب شیشهی راهرو عبور میکرد، و بعد یک جایی توی خیابان، وسط شلوغی ماشینها و آدمها، ثابت میماند. انگار منتظر کسی بود که نفسنفسزنان از راه برسد و یک بستهی خیس بدهد دستش و بگوید:
«بالاخره گریهتون رو پیدا کردم!» امّا خبری از هیچکس نبود.
حتّی وقتی شیرین خانم آنقدر سرجایش نشست و غذا نخورد که چندبار رفت زیر سرم و بعد رگش را خراب کردند و دستش زخمی و کبود شد و درد همهی وجودش را گرفت، باز هم خبری از گریهاش نشد. انگار یکی گریهاش را با بدجنسی برداشته بود و یک جای دور نامعلوم، قایم کرده بود. شیرین خانم به محضی که توی اتاقک اورژانس بیمارستان تنها شد، به زحمت از جایش بلند شد، سرم را از پایهاش جدا کرد و گرفت توی دستش و رفت پردهی سبز دور تختش را بزند کنار و پنجره را باز کند و زل بزند به خیابان و مثل همیشه منتظر شود، اما پشت پرده فقط یک دیوار سفید و گچی دیگر بود، مثل دیوارهای خالی خانهی خودش.
از بیمارستان که برش گرداندند خانه، الکی خودش را زد به خواب که دخترش دست از سرش بردارد. بعد از توی رختخوابش که گوشهی هال پهن شده بود بلند شد، از جلوی عکس قدّی کاوه رد شد، از دم در اتاق خواب کاوه هم رد شد و دخترش را دید که یک بغل کارتون موزی ریخته وسط و دارد با اشک، کتاب و کاغذهای کاوه را تویشان میریزد. به حرکت قطرههای اشک روی گونههای دخترش خیره شد، و دوباره چشمش را برگرداند روی عکس بزرگ کاوه که به دیوار بود. بعد به خودش فشار آورد که اشکش بریزد، ولی باز هم خبری نشد.
آن وقت بود که رفت پای چوب لباسی، چادر مشکی بورش را کشید سرش، کیف پولش را برداشت و یواشکی، از خانه زد بیرون و دنبال یک مغازهی کامپیوتری گشت. چند روز بعد، روی در و دیوار شهر پر شده بود از کاغذهای صورتی پررنگ یک آگهی عجیب:
«گمشده»
«یک عدد گریهی طولانی، ۹۱ روز است که گم شده است. از یابنده تقاضا میشود اگر آن را گوشه و کنار شهر دید، به شمارهی زیر زنگ بزند…»
■
یک دست شیرین خانم، توی دست دخترش بود و توی دست دیگرش یک کاغذ چروکیدهی صورتی را محکم نگه داشته بود که پایینش با یک دستخط بد، آدرسی را شتابزده نوشته بودند. ظهر داغ تابستان بود. شیرین خانم دست دخترش را که کنارش راه میرفت ول کرد و با چشمهای بسته، نشست بالای سر قبر بدون سنگ. پایین چادرش، خاکی و کثیف شده بود. شیرین خانم بالاخره چشمهایش را باز کرد. به قبر نگاهی کرد که خاک رویش، خیس خیس خیس بود و گِل شده بود. بعد، قطرههای آب روی قبر، از رویش بلند شدند، توی هوا پخش شدند و چرخیدند و تاب خوردند و به ترتیب، برگشتند توی چشمهای خشک و مبهوت شیرین خانم. آن وقت بود که رگهای سرخ توی چشمش، جان گرفتند و مرطوب شدند. گریهاش پیدا شده بود. باد صدای گریه را برداشت و برد، و بین همهی قبرهای بدون سنگ قبرستان، چرخاند.