صدای خشخش جارو کف خیابانها
جدال دائم مرد و زباله و تکرار
سوار میشود آخر خیالِ جارو را
تمام شهر پر از خاطره شده انگار
که کوچه کوچه به پایش زباله میریزد
که پوست میکَنَدش پرتقالِ خونی را
که میبُرَد نفسش توی دست چاقوها
صدای سرکش مردِ درون گونی را
صدای غرّشِ خاور که کمپرس میشد
جنازههای زباله یکی یکی در صف
زبالههای تر و خشک! گازِ نوشابه
که شیشهخالیِ آن هم نمانده بیمصرف
صفِ بریدن سرها، لباس نارنجی
شکست شیشهی عمرم… و دیو پیدا شد!
قسم به گردی ساعت، هنوز دیروز است
اگرچه داخل تقویم، باز فردا شد
تمام خاطرهها را دوباره جارو کن
که برگه برگهی تقویم، برگ برگ درخت
در انتظار بهاری که نیست پوسیده
نمانده چیز جدیدی، بکش! خیالت تخت!
شکست واقعی انقلاب نارنجی
زبالههای ضعیف شبیه انسانها
نفسبریده و له زیر عاج پوتینند
صدای خشخش جارو کف خیابانها
حمیدرضا امیرخانی