از شب گریز نیست عزیزم چرا که شب
در جامهی تباهی مطلق کنارم است
حتی اگر که نشنومش باز هم صداش
در لابهلای اسم تو در انتظارم است
از شب گریز نیست که در زیر روسریت
دارد برای بالش من نقشه میکشد
با چشم خود ببین که تن خاکخوردهام
در زیر چکمههای سیاهی چه میکشد
از شب گریز نیست که آرامشی عمیق
در لطف خواب رفتن انبوه گرگهاست
هر چند بچهای که درون من و تو است
بازیچهی حماقت آدم بزرگهاست
از شب گریز نیست که او نیمی از مرا
در خوابهای از تو به آخر رسانده است
آن نیم دیگری که به جا مانده از سکوت
را به سکوت نیمهی دیگر رسانده است
باید پناه برد به تاریکی درون
وقتی که جز ادامهی شب هیچچیز نیست
شب را بگیر در بغلت تا یکی شویم
از شب گریز نیست عزیزم، گریز نیست!
وحید نجفی