یکی از مأمورا توی اتاقک بود و تلویزیون میدید. از شکاف فلزی دیدم. حواسش به بیرون نبود. مأموری که بیرون ایستاده بود، تابلوی ایست رو تکون میداد و یکی درمیون متوقف میکرد. راننده پرسید: سیگار داری؟ مأمور گفت: دارم ولی نمیدم، میخوام کفاف سپیده دمم رو بده. بیست کیلومتر جلوتر یه پمپ بنزین هست که متروکه شده، توش یه بقالی زدن. همه چیز داره. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. سیگار هم داره. زن هم داره. راننده گفت: من الان میخوام، الان باید آروم شم. مأمور گفت: نمیدم، گواهینامه!
راننده گواهینامه را درآورد، سه، چهار تا عکس همراهش افتاد پایین. لبههای کیف پولش سابیده شده بود. به مامور گفت: این رو برام از تایلند آوردند. چرم تمساحه. دست بکش. زبری داره. پوست اصله. مأمور رویش را برگرداند تا سرفهاش را بیرون بدهد. مرد گفت: این هم پسرمه. الان بزرگ شده. این هم زنم. مأمور تاریخ کارتها را بررسی میکرد و گوشش به حرف مرد نبود. مرد گفت: سرباز توی اتاقک یه چایی مهمونم نمیکنه؟ بلکه سردرد بیسیگاریم رو بخوابونه. مأمور گفت: برو. مرد وارد شد. هوای داخل گرم و خفه بود. چای کیسهای را داخل لیوان گذاشت و فلاسک را برداشت. سربازی که داخل اتاق بود، دیلاق بود و صورتش در اثر جوش چال افتاده بود. گفت: نبر با خودت. مرد گفت: نترس همینجا میریزم. شیشهی پنجره غبارآلود بود و جای اثرات انگشت رویش مانده بود. مرد روغن زیتون را از روی میز برداشت و به پشت دستهایش مالید، گفت: ترک برداشته. میبینی همش پوست پوست شده. سوز سوزوندتش. سرخ میزد، انگار که گداخته باشد. هشت ساعت توی راه بود. مرد گفت: چند کیلومتر عقبتر، کوه ریزش کرده. من که ندیدم، میگفتند چند تایی زیرش موندن. من ولی از اون مسیر نیومدم. سرباز پرسید: چی میبری؟ مرد گفت: گوشت. خوبه که زمستونه وگرنه کپک میزدند. دیگه وقتی سبزی بزنه که نمیشه فروخت. همه میفهمن. تا یه جایی میشه کپک گوشت رو مخفی کرد. سرباز که کانال تلویزیون را عوض میکرد پرسید: پروانهی بهداشت داره؟ مرد گفت: همه چیز داره. کاغذهای لوله شده را از جیب ژاکتش درآورد و نشان داد. سرباز گفت: یه شقهش رو به من میدی؟ برا خانوادهم میخوام. یه ساله گوشت به چشم ندیدند. مرد گفت: یک شقه چیزی نیست، میدم. ولی رفیقت چی؟ اونم بگه من میخوام، دیگه نمیتونم. سرباز گفت: نه، اینجا نه، بیست کیلومتر جلوتر یه پمپ بنزین هست. اونجا تحویل زن بده. مرد چای را با فوت سرد میکرد و بدنه لیوان را روی شاهرگ گردنش میگذاشت که بدنش را گرم کند. سرباز گفت: بازم این ورا میای؟ چرا تو پستهای قبل ندیدمت؟ مرد گفت: من همهی راههای مرزی رو بلدم. هر بار از یه جا میرم. بیست ساله پشت فرمونم. هیشکی به خوبی من راهو بلد نیست. خیلی جاها رفتم. مسقط. قطر. پاکستان. اووو… دیگه خستهت نکنم. مقداری از روغن را روی ترکهای لبش مالید و گفت: نشان اون زن چیه؟ از کجا بدونم اونی که تو میگی خودشه؟ سرباز گفت: یه زن بیشتر نیست. لباس کمر چینی و چهل ساله میخوره. سه تا هم سگ هار داره. مرد گفت: تو این بیابون سگ سقط میشه. ترس نداره؟ سرباز گفت: نه. پرسیدم گفت من یه بار ترسیدم دیگه هیچوقت نترسیدم. ولی زبون نفهمه. یعنی تو نمیدونی، من با زبون خودشون باهاش حرف زدم. مرد گفت: پس من رفتم اونجا چی بگم؟ سرباز گفت: هیچی. شقه رو تحویل میدی و خلاص. مرد گفت: پس رفتم. از اتاقک بیرون زد. مأمور سرگرم بازرسی کامیونهایی بود که در ساعت سه نیمه شب پشت سر هم قطار شده بودند.
◾️
بوی گوشت خفهام میکرد. نفسم به شماره افتاده بود. سرد بود. سرما بدنم رو کرخت و بیحس کرده بود. رفتم به روزهایی که توی انبار کار میکردم. از زیر انبار، چاه فاضلاب ساختمون میزد بیرون. کم کم به بوی گه آلرژی پیدا کردم. قطعا هر چیزی که توی زندگی آدم تکرار بشه، آدم بهش آلرژی پیدا میکنه. پنبه رو فتیله میکردم و توی دماغم میگذاشتم. بالای ساختمون، شرکتهای اداری بود. به رئیس گفتم: فاضلاب نشت کرده. گفت: عادت میکنی. من خیلی به هرچیزی عادت کردم. بعضی چیزا هم عادت کردنی نیست، فرار کردنیه، حتی اگه روزهای بدتری در انتظارت باشه. یه غروب از انبار بیرون زدم و دیگه هیچوقت نه به خونه خواستم برگردم، نه به انبار. هر دوشون یه چیز مشترک داشتند، استبداد. یادم میاد توی مدرسهها از بچهها میخواستند که بگن تعطیلات خود را چگونه گذراندند. همه رفته بودند پارک. همه رفته بودند شهربازی. من ولی سیبزمینی میخوردم، کمربند میخوردم، پورهی سیبزمینی میخوردم، باز کمربند میخوردم. یه بارم لیز خوردم تو استکان نعلبکی بابام، سیگارش رو روی لنبرهام خاموش کرد. حیف سیگاری که روی لنبرهام خاموش شد. میتونست توی یه جاسیگاریِ شیک خاموش بشه.
به خودم اومدم که دیدم توی جاسازم. یه جعبه کبریت توی جیبم بود. روشن کردم تا گرماش جاساز رو گرم کنه. راننده راه افتاد. پنج کیلومتر جلوتر از توی جاساز بیرون اومدم. گفت: دیگه ایستها تموم شد. بین راه باید به یکی امانتی بدم. ترسیدم. گفتم: نمیشه ندی؟ گفت: نه، نه نفروختمت. فقط داشتم با سربازا خوش و بش میکردم. گفت: اینجا که میخوام برم زن هم داره، نمیخوای؟ گفتم: نه.
بیست کیلومتر تموم شد. سه تا سگ به سه گوشهی کانکس بسته شده بود. گفتم: صبر کن خودش بیاد، نمیبینی؟ گفت: چه جوری صبر کنم خودش بیاد؟ اون که نمیفهمه من اومدم. در ماشین رو به هم زد و رفت. سگها که واق واق میکردن، زن رو از اتاقک بیرون کشوندن. دیلاق بود و چهارشانه با صورتی گرد. مرد شقه گوشت رو تحویل داد و اومد توی ماشین. راننده گفت: پس واسه همین میگن زن داره. راست راستی زن داره این بیابون. از سگهاش هارتر بود.
هار خطاب کردن اون اینجا معنای زیباشناختی داشت. هار یعنی زیبا. به چشمش خوش اومده بود. به چشم منم. تا آخر مسیر حرفش رو داشت. بین حرفهاش خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم از مرز رد شده بودیم.