پیرمرد گفت: ما شراب‌ها و کباب‌هامون رو اون زمان خوردیم پیش شاهزاده، بعد اون دیگه فقط زن داشتیم. زن گفت: چه ربطی داشت؟ پیرمرد زیر تیغ ریش‌تراشی که زن به دست داشت من‌من کرد و گفت: دیگه فساد نمی‌شد کرد. مجبور شدم زن بگیرم. اصلاً مگه من دیگه چند سال وقت داشتم؟ ده سال در خدمت شاهزاده، دو سال تو جنگ بوسنی عکاس بودم در نقش آشپز. یعنی من رو شاهزاده فرستاد اونجا گفت دوربین حمل کن، اونجا کنار سربازهای مسلمون‌ها براشون طباخی کن و از کشتار دسته‌جمعی، از کشتار زنان و از کشتار مسلمون‌ها و از هر کشتاری عکس بگیر.
صبح سربازها به من گفتن ما یک عملیات داریم که تا شب می‌ریم جلو. گفتم اگه نرفتین من اینجا چی می‌شم؟ گفتن می‌ریم جلو. خوشم اومد از اطمینانشون. شب شد یک دسته سرباز همراه سرجوخه ریخت تو طباخ‌خونه. گفتم اینا صبح رفتن پس شب هم برگشتن. دیدم که رنگ یونیفرم نظامی‌شون فرق می‌کنه اما به اینجا نرسید که متوجه بشم و به خودم بیام و الفرار!
من رو کَلَپچه گرفتند بردند. این همون یه بار بود که منو گرفتن؛ شاید چون گفتم یک بار اهمیتش رو از دست بده اما این یک بار برای من بد تموم شد، قرار هم نبود خوب تموم شه. اگر نمی‌گفتم طباخم شکنجه‌م طولانی نمی‌شد، وقتی می‌گم شکنجه‌م طولانی نمی‌شد یعنی می‌مردم… می‌کشتنم… ولی وقتی گفتم طباخم و به امر فلانی و فلانی اینجا حضور پیدا کردم (چه حضور پیدا کردنی!) و میون توپ، خمپاره، فسفر سفید و تو اردوگاه‌ها جایی برای من نیست؛ اون‌ها من رو پذیرفتن. البته پذیرفتن به سبک خودشون! سرباز گفت می‌بریمت پیش ژنرال. ژنرال گفت: تو نژادپرستی؟ گفتم نه آقا من ژنرال‌پرستم. زندگی کردن کنار شاهزاده به اطاعت کردنِ بدون فکر عادتم داده بود. فکر می‌کردم خب این هم برای خودش شاهزاده‌ایه! مثل اینکه گفته باشم من شاهزاده‌پرستم. از خودم مطمئن بودم که باید جمله‌هایی بگم که توش تحسین ژنرال و هم‌رزماش باشه. اون سرجوخه که من رو با خودش آورده بود پقی زیر خنده زد. ژنرال گفت: از کجا آوردینش؟
گفتن: توی طباخ‌خونه‌ی دشمن. اونا به ما می‌گفتن دشمن. ما هم به اونا می‌گفتیم دشمن. توی جنگ مشخص نیست حق با کدوم دشمنه، هر دو طرف همدیگه رو دشمن صدا می‌زنن. خودشون ظلم می‌کردن ولی به ما یعنی مسلمونا می‌گفتن دشمن. توی جنگ هر طرف اون یکی رو دشمن خطاب می‌کنه. اصلا اگه ظالم‌ها خودشون با هم می‌جنگیدن فقط یک نفر می‌موند ولی اون‌ها از بالا نظا‌ره‌گر می‌شن و ملتشون رو به جون هم می‌ندازن.
پیرمرد به زن گفت: خطّ ریشم رو خراب نکن. بذار باشه.
و رو به روزنامه‌نگار گفت: روزنامه‌چی اینا رو شنیدی؟ مرد دکمه‌ی ضبط را فشار داد و گفت: بله. پیرمرد ادامه داد: ژنرال گفت حالا برای ما طباخی کن. من رو فرستادن اردوگاه نئونازی‌ها. اون‌ها بازماندگان اندیشه‌ی هیتلر بودن، فاشیست‌ها از هر نقطه‌ی جهان که داوطلب شده بودن و خودشون رو در این خون شریک می‌دونستن که همراه صرب‌ها برای ریشه‌کن کردن مسلمون‌ها از جون مایه بذارن و حتی کشتارهای قبلی‌شون رو که در جنگ جهانی دوم ناکام مونده بود، قوّت ببخشن. آسوده‌خاطر به رهگذرهای مسلمون که از پسله‌های دیوار برای مایحتاجشون بیرون می‌اومدن توی دهکده شلیک می‌کردن. انگار گنجشکی رو کشته باشن. روی صندلی حصیری نشسته بودن و با یک دست و قوّت بازوشون شلیک می‌کردن. در آسوده‌خاطری اون‌ها کینه‌ای کهنه نهفته بود. من رو سگ پادری‌شون کردن و گفتند چارچنگولی بشین. نشستم. هر کشته رو کشون‌کشون می‌آوردم سمتشون. هوا بوی سوخته‌ی ناپالم و دودشده‌ی آدمیزاد می‌داد. گاهی از مرده‌ها برای گرمایش شبانه‌شون استفاده می‌کردن. تمام روز لاشه رو هم تپه کردم. لاشه ببر لاشه بیار. هر چقدر بشمارم کم شمردم. چندتاشون رو بهم دستور دادن بذارم کنار و بعد سرجوخه گفت: بیضه‌هاشون رو از بیخ بکن؛ پستان زن‌ها رو هم همچنین. بعد روی آتش خودشون (همون آتش مرده‌سوزی) برشته کردن.
پیرمرد خطاب به زن گفت: بس کن، تیغم نزن. زن دست کشید و عقب رفت. پیرمرد گفت: روزنامه‌چی الان با خودت می‌گی چه دلی داشتم که تن آدمی رو بریدم و براشون جدا کردم؟ می‌تونستم نکنم، نه؟ و منو تیرباران کنن. ولی خوب من زندگیم رو دوست داشتم و به شرافتم ترجیحش دادم. گفتم این هم یک امتحان از طرف اون‌هاست، اگر تابعشون باشم ممکنه به کشتنم ندن. اون‌ها یک همچین بزدلیِ همراه با بی‌رحمی نیاز داشتند که تو وجود من هم بود. چون هر جا می‌رفتم اطاعت می‌کردم. از شاهزاده، از ژنرال، از سرجوخه و حالا از پیریم… حالا که پیر شدم اینو نفهمیدم. همون موقع هم می‌فهمیدم و برای نجات جونم هم‌رزم اون‌ها شدم تو تیکّه کردن اعضای بدن جسدها. رو اون سرزمین بختک خوابیده بود؛ چین، فرانسه، انگلیس، آمریکا و بعد صرب‌ها.
کمونیست‌ها همیشه اول توی هر سرزمینی به اسم ملّی‌گرایی خودشون رو به قدرت رسوندن و تموم جنایاتشون رو پشت این کلمه پنهون کردن. یک نوع پنهانی آشکار. روزنامه‌چی من الان که اینجام برای امضای فکسنی توافق‌نامه بین دو طرف نیست. چیزی که من رو نجات داد همین انگلیسی‌ بلد بودنم بود. از مرده‌سوزی فرار کردم. چند روز توی دهکده و پشت حصارها و انبار کاه پنهون شدم. یک کشاورز بود که صاحب انبار بود. من رو برد به خونه‌ش و تر و تمیز و نونوارم کرد؛ اما چجوری فهمید که من با اونام؟ اون کشاورز انگلیسی بلد بود، اگه بلد نبود با داسش با من حرف می‌زد. چون با خودشون می‌گفتن کشتن یک دشمن هم غنیمت جنگیه. داسش رو بالا آورد که سرم رو بزنه که گفتم من مسلمونم. داس از ریخت و قیافه افتاد و مثل صاحبش مهربون شد. دیگه اون داسی که تو دست کشاورز بود داسی نبود که رو گردنم بالا اومده بود. اومد جلو دست انداخت دور شونه‌م و رفتیم خونه‌ش. وقتی خواست مرخصم کنه من رو با پسرش همراه کرد. من برگشتم به قرارگاه بوسنی‌های مسلمون. وقتی برگشتم دیگه آدم اطاعت کردن نبودم. خواستم برگردم همراه نیروهای پیاده‌نظام. خطر رو به جون خریدم و برگشتم؛ اما نه پیش شاهزاده، پیش زنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *