پنجره سرفه میکند هر شب
دود سیگارهای بابا را
بهمن سرد بین لبهایش
میمکد ذرّه ذرّه گرما را
عطر گیجش تلو تلو میخورد
دست در دست بهمنی روشن
میبرد سمت خانهاش هر شب
شهر تهران و خستگیها را
در کف دست پینهبستهی او
زندگی سهم کوچکی دارد
توی دنیای سرد چشمانش
زیر و رو کردهام الفبا را
بغض تنهایی پدر هر شب
سمت اندوه کوچه وا میشد
مثل آتشفشان خاموشی
که به پایان رسانده دنیا را
مثل اندوه آدم برفی
توی گرمای آخر اسفند
پدرم آب میشود هر شب
تا نبیند دوباره فردا را
شاخهی خشک سیب در لیوان
خواب سیبی بزرگ میبیند
ماه ابریشمی آویزان
برده از یاد رود دریا را
بر سر شاخهی درختی خشک
زندگی تاب میخورد آرام
میبرد شال قرمز مادر
از تنش ردّ پای سرما را
پدرم بادبادک پیریست
توی رگهای آبی کوچه
شهر از عمق کوچهای تاریک
میبرد روی شانه بابا را
احسان قدیمی
عالی بود از شعر بسیار لذت بردم و ممنونم از شما که به اشتراک گذاشتین
احسان از خوبای شعره لذت بردم از این همه تصویر.
عالی واقعا لذت بردم❤
عالی واقعا لذت بردم