به خون‌بازی تنزّل کن عقاب و گرگ را تا سگ
بچرخان لول و بی‌رحمانه بگذر با سرنگ از رگ

بپاش از در به دیوار و بترسان سنگ را با سر
بشاش از چشم‌هایت روی این آیاتِ بی‌دفتر

که روی قبرهای بی‌جسد یک‌ریز می‌باری
نگفتی: خاکِ مرده، چند آدم زیر سر داری؟

نگو خاکم زلیخا شد که میل دلبـری دارد
و یا هر زن که میل چند و چندین همسری دارد

به خوارزمی‌ترین جبری که زن با روسری دارد
بگو، نزدیک‌تر از سینه‌بندش سنگری دارد

همیشه اهل تفسیریم و تحلیل حقیقت‌ها
که حافظ منزوی‌تر بود یا امثـال نصرت‌ها

مرتّب حال و روزم را به فال نیک می‌گفتی
به ارواح معلّق در سرم تبریک می‌گفتی

جهانم کر شد از رسم جهان آرا و آوینی
ورق‌ها بر نمی‌گشتند از اشعار آیینی

به لب‌ها تیر بهمن بود و دستانم بیـ/ابان شد
و چشمم باردار از سنّت مشروطه‌خواهان شد

به مولاناترین شکلی که شد پیغمبری کردم
نخواندی “خطّ سوم” را، خودم افشاگری کردم

رفیق از رگ به تن نزدیک‌تر بود و نمی‌پرسی
چرا سهراب‌تر می‌میرم از افکار فردوسی!؟

نترسید از مـُدارایی که ترس از آبرو دارد
و یا “از کینه‌ی چاهی که عمری سر به تو دارد”*

به‌هرحال از شروع ماجرا بی‌سرزمین بودم
و با سیگارهای ته‌نشینم هم‌نشین بـودم

بگو از دیلمان تا ببرهایم را برقصانی
بگو چمخـاله یا… تبعیدگاه کُرد ایرانی

بگو با واژه‌ها در دفترت میدان مین داری
و عالی‌رتبه‌هایی لااوبالی در اوین داری

بگو تا برجِ عاجت سر به ماتحت فلک دارد
بگو از شرط‌بندی… آی… بازی اشکنک دارد

خدا را هم فراری می‌دهم از دین و ایمانم
بگو ایمان بیاور نیچه! علم رقص می‌دانم

خدای ناخدای با خطر بیگانه، لنگر شد
و من رفتم که دریا پشت پاهایم شناور شد

احسان مهری عاصی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *