پـرواز کرد سمت پنجره تا
از ارتفاع شب سقوط کند
روحش شکست، تکّه تکّه… که بعد
دنیا دقیقه‌ای سکوت کند

نـزدیک شد سوالِ دور از ذهن
بیدار شد [اگرچه خواب نداشت]
درگیر شد سوال با ذهنش
فریاد زد… [چرا جواب نداشت؟]

هـرروز مثل آتشی در باد
امّید در نگاه غمگینش
مـی‌مُرد تا دوباره زنده شود
ققنوس پلک‌های سنگینش

رد شد سوال از جنازه‌ی شب
تا صبح دسته‌ای کلاغ آمد
داغ است کاسه‌ی خبرهاشان؛
“دیشب پرنده‌ای به باغ آمد”

نـابود شد که بودنش غم بود
پرهاش ریخت از غم بسیار
یـکریز در دلش کسی می‌گفت:
“پرواز را به خاطرت بسپار” *

سـرگیجه داشت، داشت می… [افتاد]
افتادنش به گوش باغ رسید
تـشییع شد به دست مورچه‌ها
تا صبح دسته‌ای کلاغ رسید

مژگان حاجی‌زادگان

* “پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی‌ست” /فروغ فرخزاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *