رویاها زیباتر از آنند که حقیقت داشته باشند
به رویا میمانی
دور و دست نیافتنی
“سابیر هاکا”
“مردی که میخواست طرّاح مد باشد، در اعتراض به سیاستهای دولت یونان در قبال پناهجویان خودکشی کرد و چند نفر دیگر…”
در حیاط زندان نشستهام و تهِ خودکار را میکشم روی زمین. صدایش کلافهام میکند. بلند میشوم و شروع میکنم به قدم زدن.
از آخرین فیلمی که دیدهام، حدود پانزده سال میگذرد امّا شک ندارم کشیدن این نقشه را از یک فیلم الهام گرفتهام. اگر دقیقا مثل آن هم نباشد، بی شک شبیهش است. تنها فرقش با نقشههای فیلم این است که اینبار فقط من هستم. تک و تنها. نه نقشهی فرارم را با کسی خارج از زندان در میان گذاشتهام، نه حتی دوستی دارم که بخواهد خیانت کند و همه چیز را بگذارد کف دست رییس زندان.
از جزئیات که بگذریم، کلیّات نقشه به این صورت است که خودم را میرسانم به کامیون رخت چرکها و تمام.
دقیقا مثل یک تکّه کثافت بین بقیّهی لباسهای چرک قایم میشوم و وقتی که چشم باز میکنم، آزاد هستم. هیچکس شک نمیکند. ماههاست روی این نقشه فکر میکنم، تا الان یک بار هم کسی بین لباسها را نگشته. نه سگی هست، نه نگهبانی. اصلا چرا کسی باید بین کثافتها دنبال چیزی بگردد. چرک و کثافت همه اش یکیست. گشتن ندارد.
◾
بعد از پارک کردن ماشین، میدوم سمت آسانسور. چند بار دکمه را فشار میدهم. چراغِ روی دکمه قرمز میشود، امّا آسانسور پایین نمیآید. چندبار دیگر میزنم. به طبقهی یک که میرسد، میروم سراغ راه پلّه. شروع میکنم به دویدن. روی پلّهی نمی دانم چندم تعادلم بهم میخورد امّا نمیافتم. دست میکنم توی کیفم، ولی طبق معمول کلید نیست. با خودم فکر میکنم که شاید آن را در ماشین جا گذاشتهام، اما قبل از اینکه برگردم و ماشین را چک کنم، پیدایش میکنم. درست زیر لیست خرید و بالای شیشه شیر. بعد از چند بار چرخاندن بالاخره در باز میشود. بچّه بیدار شده و گریه میکند. چیزی بیشتر از گریه، جیغ میکشد. انگار میخواهد به من بگوید:”مامان بچهات را به خاطر کلاس نقّاشی ول میکنی؟”
بغلش میکنم. با هم گریه میکنیم. بچه آرام میشود. صدای سر رفتن قابلمه را از آشپزخانه میشنوم. بچّه را میگذارم روی تخت و میدوم سمت آشپزخانه.
◾
با آبپاش چند بار آب میپاشم روی سرِ مشتری. بعد همهی موهایش را شانه میکنم تا پایین. درست زیر ابرو. با قیچی دقیقا صاف و یکدست، چند سانت کوتاهشان میکنم. دوباره همه را شانه میکنم به سمت بالا.
میگوید: “همه جا پر شده که میخوای بری. فقط ما غریبه بودیم مشتی؟”
میگویم: “فعلا که چیزی معلوم نیست. این رفیقای ما یه کم نخود تو دهنشون خیس نمیخوره. یه فکرایی دارم ولی راستیتش نمیدونم چیکار میخوام بکنم… چی بگم والّا…”
“فکر کجا بود؟ بگو لااقل ما سلمونی جدید پیدا کنیم. همه دارن حرفشو میزنن”
بلند میخندد. من هم میخندم. میگویم:
“من از بچّگی میخواستم برم. صحبت امروز و دیروز نیست. تو که غریبه نیستی، تا کِی قراره وایسم اینجا موی چرب و چیل مردمو بزنم، آخر ماهم هشتم گرو پونزده مه. همین استعداد من اگه اونور بودا، کمِ کم ماهی دو سه هزار پوند در میآورد. میدونی چقد میشه به پول ما؟”
“حالا تا نرفتی قربون دستت، بی زحمت این بالای موهای ما را بیشتر بگیر سیخ واینسته”
بلند میخندد. من ولی نمیخندم.
◾
از دور زل میزنم به سربازها که لباسهای چرک پشت کامیون را خالی میکنند. کاش ماه بعد، بیشتر از همیشه لباس چرک داشته باشیم. اصلا کاش همه لباسهایشان را کثیف کنند.
میروم توی بند و ته ماندهی چای را خالی میکنم روی عرقگیر سفید. مامان داد میزند و میدود دنبالم. کاش بابا خانه بود. همیشه اینجور موقع ها بغلم میکرد و از عصبانیت مامان نجاتم میداد. توی کمد قایم میشوم و در را از پشت محکم میکشم. مامان عصبانیتر میشود.”چقد من برا شماها لباس بشورم آخه؟ شدم کلفت”
کسی محکم میکوبد پشت گردنم.” کسخل شدی؟ گاییدی عرقگیروها… حواست کجاست مادر جنده؟”
بقیّهی همبندیها میآیند و اجازه نمیدهند کار به دعوا و بزن بزن کشیده شود. توی تختم دراز میکشم و به آزادی فکر میکنم. به داشتن شغل. ازدواج کردن. به دیدن دوبارهی صورت مامان. به زندگی کردن توی مزرعهای دور که هیچکس من را نشناسد و تا آخر عمر شاد باشم و آزاد.
◾
صفحههای اینترنت را بالا و پایین میکنم. زل میزنم به عکس ساعتِ توی نقّاشی که روی شاخهی درخت مثل سوتین شسته شده روی بند رخت، پهن شده. ساعتها را نگاه میکنم که از در و دیوار پایین میریزند. بالای سرم را نگاه میکنم. حس میکنم تمام ساعتها دارند روی سرم سقوط میکنند. ناخودآگاه دستم را روی سرم میگذارم تا از ضربهی احتمالی حفظش کنم. یکی از ساعتها واقعی میشود و میچسبد به دیوار. نگاهش که میکنم، یادم میآورد هنوز قرمهسبزی را برای ناهار آماده نکردهام. میروم توی آشپزخانه و بستهی یخ زدهی گوشت را با دست نصف میکنم. از نایلون درش میآورم و میگذارم وسط پیازها. هارمونی رنگ جالبی میشود. یاد یکی از نقّاشیهای ونگوگ میافتم که توی کلاس نشانم داد. همانقدر زیبا. همانقدر خیرهکننده. میروم سمت موبایل و عکس پروفایلش را بزرگ میکنم. به تهریشش نگاه میکنم. به سیبیلهای مردانهاش که نوکهای تیزی دارند. صدای جلز و ولز از آشپزخانه میآید. میروم سراغ نقاشی ونگوگ که احتمالا تا الان جزغاله شده.
◾
کانالها را انقدر بالا پایین میکنم تا برسم به فشن تیوی!
دارد کَت واکی را در پاریس نشان میدهد. مدلها برای رفتن به سالن اصلی آماده میشوند. سعی میکنم استرسشان را بخوابانم. قوطی اسپری را گرفتهام دستم و میپاشم روی بازوهای دختر لاغر اندامی که میخواهد اولّین مدل باشد. دستم را میگذارم روی شانهاش تا کمی از استرسش کم شود. با لبخند جواب میدهد که آرام است.
وقتی به انتهای مراسم میرسد، خودم را آماده میکنم تا به عنوان طراح کالکشن، مورد تشویق قرار بگیرم. هنوز وارد سالن نشدهام که روی تلویزیون ظاهر می شود:
“سیگنال ضعیف یا وجود ندارد”
◾
از کامیون میپرم پایین و تمام. میروم سمت آزادی که احتمالا در دهکدهای اطراف مازندران نشسته و منتظر من است تا با هم مزرعهداری کنیم.
◾
نمیدانم وقتی کلمهی وجدان را گفتم، عصبانی شد، یا وقتی که فهمید عذابش را دارم. بلند سرم داد زد:
-وجدان هرچی باشه مسلما معنیش این نیست که تا آخر عمرت بمونی پیش اون مرتیکه قرمهسبزی بپزی و کون بچّه بشوری. وجدان این نیست که کسی با استعدادِ تو تا ته زندگیش بیفته تو روزمرگی و امر و نهرای یه مرتیکهی بیسواد که نه درکی از هنر داره، نه میدونه از زندگی چی میخواد رو تحمّل کنه. فکر کردی مثلا میموندی میتونستی اون بچّه رو از زندگی نجات بدی؟ نه خانوم… اونم تو بهترین حالت یکی میشد مثل مامانش. به فرض که شوهر نرّه خرت قبولم میکرد بره دانشگاه و یه گهی بشه، تهش که چی؟ وقتی رویا داشتن توی اون بچّه مرده، وقتی از بچّگی بهش یاد ندادن رویا یعنی چی… چه فرقی میکنه. شایدم از طرف من مطمئن نیستی و میترسی مثلا بذارم برم. یا مثلا فکر کردی دنبال این بودم که توی کلاس نقّاشی بیام یکی که شوهر داره رو پیدا کنم و اغفالش کنم که باهم فرار کنیم؟ تو چی فکر کردی آخه که انقد میگی وجدان، وجدان…
قبل از اینکه جملهی بعدی را بگوید، لبهایم را میگذارم روی لبهایش.
می گوید:
-دارم رانندگی میکنم خل.
لبهایمان که جدا میشود، به خانهی کوچکمان فکر میکنم که پر است از بومهای جور واجور با نقّاشیهای نیمه کاره. به آتلیهای که قرار است افتتاح شود. به بورسهای دانشگاهی که قرار است بگیریم. به اینکه کنار کسی هستم که دوستش دارم.
◾
فکر میکنم احتمالا با این حجم مسافر، قایق غرق میشود، ولی قاچاقچی به ما اطمینان میدهد، که سالم به مرز میرسیم. جلیقهی نجات را تنم میکنم. به طرح روی جلیقه که دقت میکنم، فکر میکنم که چرا هیچ وقت تغییر نکرده، یعنی هیچ دیزاینر خلّاقی آنور نیست که جلیقهی نجات را دوباره طراحی کند؟ آن را طوری ببیند که تا به حال هیچکس ندیده. به خودم قول میدهم اولین کارم بعد از افتتاح برندم همین تولید جلیقهی نجات باشد. مگر من از بیژن طراح چیزی کم دارم؟ او هم ایرانی بود، مثل من. قایق آرام آب را میشکافد و من به طرحهای جدیدم فکر میکنم.
◾
در مزرعه نشستهام و تهِ خودکار را میکشم روی زمین. صدایش کلافهام میکند. بلند میشوم و شروع میکنم به قدم زدن. میروم وسط کشتزار و بطری بنزین را پشت سرم خالی میکنم روی ته ماندهی گندم. کنار مترسک که میرسم، مینشینم پهلویش. درست شبیه وقتی که بعد قدم زدن طولانی در حیاط زندان کسی را پیدا میکردم تا چند کلمه باهم صحبت کنیم. کبریت میکشم. آتش رد پاهایم را میسوزاند. با مترسک به آتش نگاه میکنیم. به مزرعهای که میسوزد.
◾
بعد از پارک کردن ماشین، میروم سمت آسانسور. چند بار دکمه را فشار میدهم. چراغِ روی دکمه قرمز میشود، امّا آسانسور پایین نمیآید. خیلی آرام از پلّه ها بالا میروم. از میان شلوغی خانه رد میشوم و خودم را پرت میکنم روی مبل. به دخترم فکر میکنم که احتمالا الان برای خودش کسی شده. به بومهای نیمهکاره نگاه میکنم. به مرد جوانی با سیبیل های نوک تیز فکر میکنم که نمیدانم الان کجاست. به اجاقی که سالهاست روشن نشده نزدیک میشوم. شیر را باز میکنم اما باز هم حسرت روشن شدن را به دلش میگذارم. وسط بومها دراز میکشم تا خوابم ببرد. از جایی بوی قرمهسبزی میآید. با تمام وجود حسش میکنم و چشمهایم را میبندم.
◾
با آبپاش چند بار آب میپاشم روی سر پناهجویی که با هم توی یک کمپ زندگی میکنیم. بعد همهی موهایش را شانه میکنم تا پایین. درست زیر ابرو. با قیچی دقیقا صاف و یکدست، چند سانت کوتاهشان میکنم. دوباره همه را شانه میکنم به سمت بالا.
وقتی که میرود، از کمپ میزنم بیرون. تمام مجلّههای مد را که در این چند ماه خریده بودم با خودم میبرم. وسط اردوگاه خودم و تمام مجلّهها را آتش میزنم تا در روزنامه بنویسند:
“مردی که می خواست طرّاح مد باشد، در اعتراض به سیاستهای دولت یونان در قبال پناهجویان خودکشی کرد”