به روانشناس گفته بودم: «اگه همینطوری پیش بره، چند نفر رو میکشم!»
گفت: «چطوری پیش بره؟!»
– «جلسهی قبل که بهت گفته بودم. عصبیام، حالم بده، دچار فروپاشی روانی شدم. وقتی تو خیابون از قیافهی کسی خوشم نیاد، دوست دارم سرشو بکوبونم به جدول! دوست دارم صورتشو له کنم!»
: «رکاب بزن.»
– «چی؟!»
: «هروقت احساس کردی داره خونت به جوش میاد و میخوای فَک یکی رو بیاری پایین، برو دوچرخهسواری. اونقدر رکاب بزن که خیسِ عرق شی. تموم خشمت رو روی رکاب دوچرخه خالی کن و برگرد خونه. بعد دیگه آروم خوابت میبره. یادت نره، خشمِ درونتو بهجای سر و صورت مردم، رو رکاب دوچرخه خالی کن.»
سومین روزی بود که به توصیهی روانشناس عمل میکردم. داشت جواب میداد. مثلاً روز اول که سوپریِ سر محلمان سر کارت کشیدن، یک صفر اضافه زد و کل موجودی حساب مرا بالا کشید، دوست داشتم سرش را بکوبم به قفسهی چیپس و پفک چون قبول نمیکرد که اشتباه کرده و مدام چانه میزد. من هم از همانجا مستقیم آمدم خانه، دوچرخه را برداشتم و با چند کیلومتر رکاب زدن خودم را خیس عرق کردم. پدالِ مادرمُردهی دوچرخه را بدجوری تکان میدادم و میچرخاندم. در ذهنم جای آن پدال، کلهی سوپریِ محل زیر پاهایم بود. بعد، غروب آمدم و سعی کردم در آرامش کامل، رسید کاغذی و اساماس بانک را نشانش دهم. آن حراملقمه هم با بیمیلی قبول کرد و باقی پول را پس داد.
روز دومِ مرا هم یک زن به لجن کشید. در ماشینم حین رانندگی، ناگهان یک گربه پرید وسط خیابان. من هم صاف زدم روی ترمز و با سر رفتم توی شیشه. یک ماشین مدل بالا از پشت کوبید به کون ماشینم. وقتی پیاده شدم از پیشانیام خون میریخت بیرون. گربه سالم ماند و رفت اما رانندهی عقبی بدجوری رفت روی اعصاب مریضم. زن، کولی بازی درمیآورد: «چرا یهو ترمز کردی مرتیکهی بیشعور!»
– «گربه یهو پرید جلوم. مجبور شدم.»
: «به درک که پرید! یه گربهی مردنی مهمتره یا سپر ماشین من؟!»
– «مقصر شمایی خانم. شما از پشت زدی به من! باید فاصله رو رعایت میکردی!»
: «یعنی چی؟! مگه میشه هر کی تو خیابون زرتی بزنه رو ترمز و مقصر هم نشه!»
– «اصلاً زنگ بزن پلیس بیاد. ببین حق رو به کی میده خانم!»
: «من پُلیسمُلیس حالیم نیست آقا! باید خسارت ماشین منو بدی!»
دوست داشتم با یک مشت دهنش را خرد کنم، زنیکهی نفهم! سگ بشاشد به دهن افسری که به زنها گواهینامه میدهد! یاد حرف روانشناس افتادم. به دوچرخه دسترسی نداشتم. پس مدام با خودم تکرار کردم: «رکاب بزن، رکاب بزن!» در ذهنم رکاب میزدم. همانطور نجواکنان درحالیکه با خودم «رکاب بزن!» را تکرار میکردم، دستهچکی درآوردم و بیآنکه میزان خسارت ماشین آن لجن را بپرسم، کل دارایی ناچیز حسابم را در یک چک نوشتم و انداختم جلویش. زن کماکان به داد و بیداد و کولیبازیاش ادامه میداد. من «رکاب بزن!»گویان سوار ماشین شدم و به خانه برگشتم. دوچرخه را گرفتم و با همان سر و صورت خونی زدم به دل خیابان. چند کیلومتری با همان وضعیت چرخ زدم تا آنکه سرگیجه امانم را برید و برگشتم به خانه. عقب ماشینم مچاله شده بود، سر و صورتم پر از خون بود اما حدأقل گربهی وسط خیابان زنده بود و من سر آن زنیکه را به آسفالت نکوبیده بودم.
امروز، روز سوم است و من در خیابان در حال رکاب زدنم. اتفاق خاصی نیفتاده. امروز را تفریحی با دوچرخه به خیابان آمدم، صرفاً چون رکاب زدن جز در مورد تخلیهی خشم، حال هم میدهد. دوچرخهسواری کمکم دارد به بخشی از لذتم از زندگی تبدیل میشود.
رکاب میزنم و خیره به روبهرو و بیتوجه به اطراف به این فکر میکنم که به احتمال زیاد به زودی دیوانه میشوم. به زودی یا کسی را میکشتم یا خودم را به کشتن میدادم. خشم و عصبانیتِ درونم طی سالها بدل به هیولایی شده بود که داشت از درون، وجودم را میبلعید. موتوری که سی چهل ثانیهای جلوی من با چند متر فاصله آرام میراند، ناگهان میایستد. وقتی با دوچرخه به او میرسم، لباسم را چنگ میزند و مرا پرت میکند پایین!
– «همینجوری چن دقهس از پشتِسر داری میای و زنمو دید میزنی حیوون!»
زنش، موجودی نحیف و استخوانی که سگ هم نگاهش نمیکرد، ترک موتور نشسته بود.
فریاد میزنم: «رکاب بزن! رکاب بزن!»
میروم سوار دوچرخه شوم و رکاب بزنم که دوباره مرا میگیرد و کشیدهای میخواباند توی گوشم. عین روانیها فریاد میکشد: «هیزِ آشغال! جرت میدم!»
با مشت میکوبم توی دهانش و دندانهایش را خرد میکنم! با تمام توانم فریاد میزنم: «رکاب بزن! رکاب بزن لعنتی!»
سوار دوچرخه میشوم و چند متری رکاب میزنم که میبینم مردِ موتوری، زنش را پیاده کرده و تنها افتاده دنبالم. با تمام توانِ پاهایم رکاب میزنم و میخواهم هرچه سریعتر خودم را به خانه برسانم. مردک عوضی میرسد و با موتورش میکوبد به دوچرخهام! میافتم و کشیده میشوم روی زمین. کف دست و آرنجم خراش بزرگی برمیدارد.
میایستم و به مرد خیره میشوم که از موتور پیاده شده و دارد به طرفم خیز برمیدارد. چشمانم را میبندم و میگویم: «گور پدر رکاب زدن! گور بابای هرچی روانشناس!»
یورش میبرم و مشت محکمی به صورت مرد میزنم. با پایم محکمترین ضربهی عمرم را به لای پاهایش میکوبم. یقین دارم بیضههایش ترکید! فریادهایش اینطور نشان میدهد.
به طرف دوچرخهام میروم و بلندبلند داد میزنم: «گور پدر رکاب زدن! گور پدر رکاب زدن!»
بعد، دوچرخه را با دو دستم بلند میکنم و میکوبمش به سر مرد. کلهاش رسماً میترکد! زنش دواندوان به سمت ما میآید و وقتی میبیند که سر شوهرش را ترکاندم، با جیغ و شیون توجه تمام خیابان را به سمت ما میکشاند.
چند ساعت دیگر قرار است اعدامم کنند. ماهها فکر کردم و فکر کردم و درست همین حالا پس از مدتها سبک و سنگین کردن، به این نتیجه رسیدم که از رکاب نزدن در مورد مرد موتوری هیچ پشیمان نیستم. همواره رکاب زدن امری بیهوده است. اگر بخواهی در مواجهه با عوضیها به توصیهی روانشناست گوش دهی و همیشه رکاب بزنی، جامعه پوست تو را تا دسته میکَند. زندگی را با این سوسولبازیها نمیشود گذراند. بعضیها را واقعاً باید تا سرحد مرگ کتک زد، حتی اگر در انتهایش قرار باشد جلاد زیر چهارپایهات را بزند.