روزگار
از آتشفشانی که منم
تا جنگلهای خستهی هیرکانی
درخت به درخت
حرف از زمستان است
منتظر باد ماندن
ننگِ بید شدن دارد
آفتاب تکرار از مشرقِ طلوع
بار دیگر نخوتی نو خواهد زایید
من اگر من باشم
تو اگر تو باشی
آفتاب طلوع
دل سیاه شب را خواهد شکست
اگر «ما» باشیم
بازجو
دستها در جیب
و جیبها پر از دروغ
پیشانی سفید
با دایرهای سوخته در بالای ابروها
آستینها تا زده (که وضو دارم!)
برای بار هزارم میگوید:
راستش را بگو
میخواهم در پرونده کمک کنم
و منی که برای بار هزارم
چرتوپرت تلاوت میکنم!
الماس
حساب و کتاب روزهایی که نیستی
از دستم در رفته است
شاید دارم به حبس عادت میکنم
شاید آنقدر سخت شدهام که دیگر
ریشهی هیچ درختی
بر من فرو نمیرود
راستش راه، برایت رفتن بود
و برای من نرسیدن!
اشکالی ندارد
خدا را چه دیدی
حدأقل شاید روزی شاعر شدم!