«خون بر برف» عنوان رمانی است از «یو نسبو»، نویسندهی نروژی که او را از برترین رماننویسان معاصر در ژانر پلیسی/جنایی و نوآر میدانند. او برای اولین رمان خود به اسم «خفاش» جایزهی بهترین رمان جنایی نروژ و همچنین اسکاندیناوی را دریافت کرده است. نسبو بهخاطر آثارش برنده و نامزد جوایز مهم زیادی از جمله «جایزهی ادگار» شده و از روی آثارش، چند اقتباس سینمایی هم انجام شده است. او بیشتر به خاطر مجموعه دوازده جلدی رمانهای کارآگاه هریهول شناخته میشود که ظاهراً تمامی آثار این مجموعه، به فارسی برگردانده شدهاند. این یادداشت در رابطه با نسخهی منتشر شدهی خون بر برف با ترجمهی «نیما م.اشرفی» نوشته شده است که در سال ۱۳۹۵ توسط نشر چترنگ عرضه شد.
ماجرای خون بر برف در سال ۱۹۷۷ و در شهر اسلو اتفاق میافتد. راوی داستان شخصی به اسم «اولاف یوهانسون» است که برای یکی از بزرگترین قاچاقچیان و توزیعکنندگان مواد مخدر در نروژ به نام «هافمن» کار میکند. او خودش را بهنوعی «حسابرس» هافمن میداند و قتلهایی که هافمن به او سفارش میدهد را بهشیوهای تمیز و بیسر و صدا، برایش انجام میدهد. تا اینکه یک روز رئیس آدرسی به اولاف میدهد و از او میخواهد که همسرش را بکشد…
داستان از همان خطوط اوّلش، آنقدر دقیق و جزئی به صحنهپردازی دست میزند که خواننده هر لحظهی آن را شبیه سکانسی از یک فیلم سینمایی، جلوی چشمش میبیند. ترسیم فضای برفی و سرد اسلو جوری انجام میشود که خواننده واقعاً بین خطوط داستان، احساس سرما میکند. توصیف ظاهر آدمها، بوهای مختلف مثل بوی ماهی، موقعیتهای مختلف آدمکشی و جنایی و خلاصه همهچیز، تصویرپردازیهای خیلی خوبی دارند، برای نمونه بدون لو دادن داستان، میتوانم به صحنهی تارانتینویی پرتاب کردن و غلت خوردن یک سر بریده! اشاره کنم که ضمن منزجر کردن و آزار دادن خواننده، او را با لذتی همزمان از سینمایی بودن تصاویر کتاب، همراه میکند.
نکتهی جذاب این رمان جنایی این است که راوی، یک قاتل است، کسی که مردم او را ضدقهرمان و آدم بدهی ماجرا میدانند. اولاف، قاتلی است که با وجود مشترک بودن در یکسری کلیشهها با سایر کاراکترهای منفی فیلم و کتابها، از ویژگیهای منحصر بهفردی برخوردار است. او با وجود داشتن اختلال خوانشپریشی، به خواندن کتاب و نوشتن نامه علاقه دارد، و در جایی از علاقهاش به سینما و فیلم دیدن نیز صحبت میکند. لحن اولاف خیلی جاها فرمی شاعرانه و حسی بهخود میگیرد و خواننده به وجوه حسی مختلف او، نزدیک میشود. تا قبل از اینکه اولاف به توصیف ظاهر خود بپردازد، من یکجاهایی او را برای خودم شبیه لئون در فیلم حرفهای تصور میکردم و یکجاهایی، شنیر در عقاید یک دلقک را برایم تداعی میکرد.
روایت، کشش لازم را از ابتدا تا انتها دارد. خرده روایتها و شخصیتهای فرعی همه به پیشبرد آن کمک میکنند. کودکی و اتفاقات مهم زندگی اولاف در خلال اتفاقات داستان از زبان خود او روایت میشود و خواننده به لایههای عمیقتری از شخصیت او و تحلیل روانشناختی آن دست پیدا میکند و ریشهی خیلی از انتخابها و روحیاتش را در کودکی او جستجو میکند.
تعلیق و دلهره و شکی که داستان برای خواننده ایجاد میکند خوب است، غافلگیریها بسیار مناسب و بهجا هستند اما میتوان گفت بعضی از آنها قابل حدسند و بعد از رسیدن داستان به آن نقطه، شور کشف و لذتی در خواننده ایجاد نمیشود، و این مسئلهی واکنش به غافلگیری میتواند در هر فرد نسبت به دیگری، متفاوت باشد.
ترجمهی کتاب خوب و قابل قبول بود، هرچند نمیدانم مترجم مجبور به سانسور و بریدن جملات کتاب شده یا نه، چون در جاهایی مثلاً «بوسیدن» یا «لب گرفتن» با عنوان «چشیدن قند نوشین»! در متن آمده است که من نمیدانم این خلاقیت مترجم برای در رفتن از زیر تیغ سانسور بوده، یا واقعاً عبارتی است که به لحن عاشقپیشه و شاعرانهی اولاف برمیگردد.
نسبو رمان دیگری به نام «خورشید نیمهشب» دارد که دو شخصیت اصلی خون بر برف یعنی هافمن و رقیب او «فیشرمن» در آن حضور دارند، اما دو کتاب بهلحاظ داستانی از یکدیگر مستقل بوده و میتوان بدون خواندن یکی، سراغ خواندن دیگری رفت. بهطور کلی فکر میکنم دوست داشتن یا نداشتن این رمان، بسیار به سلیقه و آنچه خوانندهی حرفهای از آثار پلیسی/جنایی انتظار دارد، بستگی داشته باشد. البته این اثر بهنظر من آنقدرها در قید ایجاد گره و اتفاق و کشفهای پلیسی نفسگیر نیست و بیشترین تمرکزش روی روبهرویی شخصیت منحصر به فرد اولاف با چالشهایی مثل قتل، عشق و مرگ و زندگی است.