– داره چهكار میكنه؟
: خوابه.
– چه عجب بلأخره خوابيد.
: دير كردی
– جلسهی توجيهی بودم.
: بيا پستو تحويل بگير.
– اینم امضا.
: ساعتم بزن!
◾️
دارد خوابش میبرد كه سر و صدايی بيدارش میكند، سوژه انگار بيدار شده.
◾️
– بدجنس من هنوز خوابم میآد.
: عمدی نبود. نمیخواستم بيدارت كنم.
– حالا که كردی، ببینم برنامهی امروزت چيه؟
: برنامهی امروزمون اينه كه من اول يه دوش میگيرم. بعد میرم نون تازه میخرم و تا تو چايی رو دم كنی برمیگردم. اونوقت وسط صبحانه خوردن راجع به برنامهم حرف میزنيم.
◾️
: اون شكرو بده! امروز بعد از ظهر جلسهی رونمايی و نقد كتاب چرچيله.
– ببينم جلوی خودشم بهش میگين چرچيل؟
: جلوی كی؟ چرچيل؟
زن بلند بلند میخندد.
– حالا كتابو خوندی؟ چطور بود؟
: واسه من كه از جيک و پوک زندگيش خبر دارم چيز تازهای نداشت، تو كه میدونی اون راجع به زندگی واقعی خودش مینويسه و زیرزمینی هم چاپشون میکنه، جلسهی امروزشم بیسروصدا برگزار میشه.
– تو این کتابم راجع به ما نوشته؟
: آره، هرجا آقای «الف» هست يعنی من، هرجا هم خانم «ی» هست يعنی تو.
– حالا چرا الف و ی؟
: چه میدونم، حتماً یعنی سی تا حرف بينمون فاصله هست.
– چند تا بالش؟
مأمور لبخند به لب دكمهی ضبط را میزند و میرود دستشويی، بعد دستش را سرسری میشوید و برمیگردد سر پست.
◾️
– واست چايی بريزم؟ گفتم واست چايی بريزم؟
: اين قوطی واكس لعنتی رو نديدی؟
مأمور زير لب میگويد پشت جا كفشی رو نگاه كردی.
– پشت جا كفشی رو نگاه كردی؟
: پيداش کردم.
-جا كفشی رو يا قوطی واكسو؟
◾️
: پس چرا اینقدر شلوغش کردی؟ اگه یکی از همسایهها راپورت بده چی؟
– مثل اينكه رونمايی بزرگترين کتاب قرنهها.
: مگه قراره كتاب جوانان چرا رو رونمایی كنن؟ اونكه صدبار قبلاً چاپ شده.
– تو كه اينو میگی، وای به حالم با اين همه منتقد دندون تيز كرده.
: حالا متن سخنرانيتو نوشتی؟
– مگه مراسم نوبله؟
: مراسم دوئل كه هست.
– قافيههاش كه چفت و جور شد حالا بشين زور بزن بيتشو بگو، جون به جونت كنن شاعری ديگه.
: اسمتو صدا كردن آقای رمان نویس!
◾️
مأمور نفسی عميق میكشد، دكمهی ضبط را میزند و از فلاسک برای خودش چای میريزد.
◾️
– چقدر دير برگشتی؟
: نقد رمان بود، نه مجموعهی شعر.
– واسه اين بود كه موقع نقد كتاب خودت نرفته بيرون برگشتی؟
: آخی! یادش به خیر، توی سلول و رو قوطی كبريتا، پاكت خالی سيگارا و دستمال كاغذيا.
– این کلمههای آخری اسم کتابه؟
: نه، اولین نسخهی خود كتابه، اسم كتاب غير قابل چاپه.
– درست مثل اسم خودت که اونم غیر قابل چاپه.
: کتابی رو که… تازه اونم کتاب شعری رو که به اسم یه شاعر ساختگی چاپ بشه، اونم زیرزمینی و محدود، کسی نمیخردش و خود به خود اسم کتاب میشه قابل شما رو نداره، بگذریم، حالا مثل همیشه با چشمای بسته یه فیلم که خدا کنه شانس بیاریم و جدید باشه ورمیدارم تا دو ساعتی از این مملکت فرار ذهنی کنیم.
◾️
مأمور خمیازهای میکشد، چشمهايش را میمالد و به ساعت نگاه میكند، شيفت بعد كمی دير كرده و او هم دیگر نای كار كردن ندارد.
◾️
همهی سال يک طرف/ همهی سال يک طرف/ يک طرف زنهايی كه بعد از معاشقه سيگار میكشند/ يک طرف زنهايی كه بعد از معاشقه سيگار میكشند.
– گفتی سيگار، يه نخ بده! فیالبداهه گفتی؟
: مثلاً داشتم میگفتم، تو که همین الان سیگارتو خاموش کردی.
– اينجوری كه تو گفتی يعنی من روزی بيست دفعه باهات معاشقه میكنم يا اینکه آخر شب فقط یه نخ سيگار میکشم.
: من كه نگفتم فقط!
– بگو فقط…
مأمور دستگاه را برای دقايقی خاموش میكند و دوباره به ساعتش نگاه میكند که همکارش میرسد.
– چرا اينقدر دير كردی؟ من كه ديگه غلط بكنم دو شيفت پشت سر هم وايسم.
: جلسهی توجيهی بودم.
– از اون جلسههایی که دیشب من بودم یا واقعاً جلسه بود؟
: از هر دوتاش، گزارش كارتو همينجا مینويسی يا دوباره برخلاف ابلاغیه میبری خونه؟ چرا دستگاه خاموشه!
– آخه الان اگه بخوان هم، نه میتونن راجع به سیاست فکر کنن، نه حرف بزنن.
: آها! گرفتم.
◾️
به خانه كه میرسد رمز كيف را میزند و بازش میكند، فرمهای گزارش كار را در میآورد، در اتاق را قفل میكند و مینشيند پشت ميز تحریر.
از: ۳۷۸۳۵م
به: ۴۵/۲ر
موضوع: پر۱۵۱۹۵ه
در ساعت ۱۰:۳۰ دقيقهی صبح که پست را از ۵۱۶۹۹م تحويل گرفتم، سوژه خواب بود و ساعت ۱۰:۵۷ از خواب بيدار شد. ساعت ۱۱:۲۱ بعد از گرفتن دوش برای خريد نان از منزل خارج شد و ساعت ۱۱:۳۵ هم برگشت. سوژه در طول مسير رفت و برگشت با هيچ كسی هم كلام نشد، سر ميز صبحانه به همسرش راجع به برنامهی امروزش توضيح داد. ضمن صحبت از نويسندهای كه معلوم بود دوست نزديكش است، با نام مستعار چرچيل نام برد. دليلی برای ذكر اين نام مستعار گفته نشد. سوژه به همسرش گفت طبق برنامه بايد به جلسهی رونمايی و نقد كتاب چرچيل برود. جلسهای غیر رسمی و با حضور کسانی که تلفنی دعوت شدهاند (آدرس جلسه در پاورقی قید خواهد شد). ضمناً فهميده شد كه منبع كتاب چرچيل زندگی واقعی خودش است كه چون با سوژه رابطهی نزدیکی دارد، در جاهايی به او و همسرش پرداخته، يعنی این رمان میتواند حاوی نكات جديدی از سوژه باشد. سوژه رأس ساعت ۱۳:۰۷ از خانه به قصد شركت در جلسه بيرون زد. در بين راه جلوی يک شيرينیفروشی و بعد يک دكهی گلفروشی جهت خريد، توقف كوتاهی كرد. گلفروش و شيرينیفروش آشنايش به نظر میرسيدند، اما اين آشنايی از حد سلام و عليک و صحبتهای روزمره بیشتر نبود. ساعت ۱۴:۰۳ به محل جلسه رسيد و با استقبال گرم ديگران روبرو شد. بعد با چرچيل كه در طول جلسه هم كسی نام واقعی او را ذکر نکرد (به جز يک مورد كه از تريبون نامش را بردند و به علت همزمانی با حرف زدن سوژه دقت نشد)، همكلام شد (ضمناً كتاب چرچيل هم تهيه و ضميمهی گزارش خواهد شد). در طول جلسه و حين سخنرانیها صحبت خاصی از خود سوژه و اطرافيانش شنيده نشد، اما حين مراسم پذيرايی دو تن از شاگردان سابقش در مورد مميزی و خفقان ادبی و امکان چاپ بیرون از مرزها حرف زدند كه متأسفانه نام هیچ کدامشان برده نشد. حدود ساعت ۱۷:۳۷ سوژه جلسه را به قصد خانه ترک كرد، بدون اينكه در طول مسير اتفاق خاصی برايش بيفتد. رأس ساعت ۱۸:۲۴ به خانه رسيد و بعد از دادن گزارش كوتاهی از جلسه به همسرش، با يكديگر مشغول ديدن فيلمی به نام نمايش ترومن شدند كه نام كارگردان و كشور سازندهاش متعاقباً اعلام خواهد شد. موضوع فيلم تقریباً و از روی صدایی که شنيده میشد، راجع به يک كمپانی عظيم فيلمسازی است كه زندگی واقعی يک مرد را، از كودكی تا هنگامی كه خبردار میشود جايی كه در آن زندگی میكند و همهی اتفاقاتی كه برايش میافتد ساختگیاست، برای جهانيان پخش میكند (اطلاعات دقيقتر و كاملتر و تحلیل آن پس از رؤيت كارشناس فرهنگی گزارش خواهد شد). در حين پخش فيلم حرف خاصی زده نشد. در ساعت ۲۰:۲۸ و سر سفرهی شام، سوژه شعر جديدی با مضمون: همهی سال يک طرف- همهی سال يک طرف- يک طرف زنهایی كه بعد از معاشقه سيگار میكشند- يک طرف زنهایی كه بعد از معاشقه سيگار میكشند- خواند كه با صحبت كردن بد موقع زنش ناتمام ماند. سپس دربارهی آخرین كتابش حرف زد و بعد مشغول معاشقه شدند. در ساعت ۲۱:۳۰ پست با نيم ساعت تأخير به ۵۱۶۹۹م تحويل داده شد.
پايان گزارش
آدرس جلسه: م۶الف خ۱۲غ پ۱۳ ط۲
◾️
– مسواكتو زدی؟
: نه، فعلاً دارم اتفاقای امروز رو تو دفتر خاطراتم مینويسم.
◾️
ساعت از ده گذشته بود كه از خواب بيدار شدم، صبحی مثل همهی صبحهای پاییزی ديگه، گيج و حامله، اونقدر موقع پایین اومدن از تخت سر و صدا کردم كه عروسكم غرغر کنان بيدار شد، گفتم تا خوبتر بيدار میشه و خوبتر چايیدم میكنه و خوبتر ميز صبحانه رو میچينه، منم سریع يه دوش میگيرم و سریع میرم دو تا نون تازه میخرم و سریع برمیگردم، نون گرفتن تنها كاريه توی اين همه كار مثلاً كه نشون میده يه مرد هنوز غيرتیه یا نه، امروز نقد رمان جديد چرچيل بود كه تازه از مسافرت برگشته بود، از مسافرت مثل همیشه قاچاقیش، ظهر رفتم جلسهی رونمايی و نقد کتابش که نود و نه بار تأکید کرده بود حتماً باشم، آخه من یه جورایی ساقدوش ادبیشم، دور و بر ساعت يک، اتو كشيده و مرتب با همون كت و شلوار راهراه كرمم كه فقط تو جلسههای ادبی میپوشمش، از خونه زدم بيرون، تو راه يه دسته گل و يه جعبهی شيرينی در حد وسع بیوسعم خريدم و بعد از يک ساعت رانندگی تو اين شهر لعنتی و خيابونای لعنتی و ترافيک لعنتی بلأخره رسيدم به اون آدرس لعنتی، بعد از بلأخره پارک كردن و بلأخره از پلههايی كه تموم نمیشدن بالا رفتن و بلأخره زنگ رمزی رو زدن، چشمم به جمال خيلیها روشن شد، خيلیها كه خيلی وقت بود نديده بودمشون و خيلی هم برام سنگ تموم گذاشتن و خيلی هم تحويلم گرفتن، جلسه جلسهی بدی نبود و كتاب هم کتاب بدی نبود و به قول یکی دو تا از منتقدا، حتی پرداخت يكی از شخصيتها به اسم الف که مرز بین شوخی کردن و جدی بودنش معلوم نبود، شاهكار بود، كه من بودم و شاهكار بودم. وسط پذيرايی هم يكی دو تا از شاگردای کارگاههای غیررسمی، نه موقع تعطيليم رو ديدم كه از وضعيت سانسور و توقيف كتاب سرشون خون بود، بلأخره هرچی باشه شاگرد به استاد میره دیگه. خونه هم كه رسيدم حدود شيش بود و عروسک حسابی همه جا رو برق انداخته بود و تا بياد سئوالپيچم كنه، فوری يه فيلم گذاشتم تو دستگاه و نشوندمش رو كاناپهی جلوی تلويزيون، فيلم كه شروع شد ديدم نمايش ترومنه، ديدم هم فيلم بدی نيست، هم عروسک نديده. نظر من كه کاملاً برعكس نظر عروسكه، كه هميشه نمايندهی قشر عظيمی از اينجور مخاطباست، شخصيت ترومن اصلاً احتياجی به همدردی نداره، يعنی اون زندگيشو كرده، حالا چه چيده شده و چه ديده شده، از نظر خودش تمام اون لحظاتو واقعاً زندگی كرده حتی با وجود برهنه بودن اون بيست درصد پشت ديوارش، به نظرم اين بقيهی آدمای دنيان كه احتياج به دلسوزی دارن چون بدون اينكه بدونن، شدن دفترچه خاطرات ترومن، فکرشو بکن، اينكه نه تنها جای خودت زندگی نكنی، نه تنها جای يكی ديگه هم زندگی نكنی كه فقط بشينی و ببينی كه يه نفر زندگیشو چطور زندگی میكنه، این خيلی دردناكه و تازه وقتی دردناکتر میشه كه آخرش بايد جای خودت كه اصلاً زندگيش نكردی بميری، یا مثلاً فكرشو بكن یه جوری يه روز اون آدم متوجه میشه و گذری میبينتت و در حالی که تو فکره ازت میپرسه: ببخشيد! حافظهم الان ياريم نمیكنه، میشه بهم بگين تو يه همچين ساعتی، تو يه همچين روزی دو سال پیش من داشتم چهكار میكردم…