– جاتو انداختم تو اون اتاق، میتونی بری بخوابی.
◾️
پتو را روی سرش میکشد و پلکهایش را میبندد، امّا هر کار میکند خوابش نمیبرد. یک ساعتی که میگذرد صدایی میشنود، میرود پشت در و گوش میخواباند.
– داداشی امشب دیگه نه.
: مگه امشب چه شبیه؟
– امشب دلم شور میزنه.
: بهونه گرفتی؟
– اگه خدای نکرده دوستت صدامونو بشنوه چی؟
: اون الان هفت تا پادشاه رو خواب دیده.
– من دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم.
: ادامه بدم، ادامه بدم!
– نمیدونم چرا عرضهی خودکشی ندارم و خودمو از این کثافت کاری خلاص نمیکنم.
: خودمو بکشم، خودمو بکشم!
– امروز دو بار حالم به هم خورد، اگه حامله باشم چی؟
◾️
دارد بالا میآورد، با دست جلوی دهانش را میگیرد و برمیگردد توی رختخوابش. دست و پایش میلرزند و قلبش تند تند میزند. انگشتش را توی گوشهایش فرو میکند و پشت سر هم شیطان را لعنت میکند.
◾️
چند روزی میشود که به هم ریخته. نه غذا از گلویش پایین میرود و نه خوابش میبرد. با خودش فکر میکند نشنیده بگیرد و زندگیاش را بکند، امّا هر بار که این فکر را میکند، قیافهی خواهر دوستش جلوی چشمش میآید.
◾️
– پس شما همه چیزو میدونین… [بغضش میترکد.]
: آره.
– نمیخواین که آبرومو ببرین؟
: راجع به من چی فکر میکنین؟ شاید خواست خدا این بوده تا کمکتون کنم.
– چه کمکی کنین؟ مثلاً اگه دست ورداره، همه چی درست میشه؟ این قضیه فقط یه راه داره؛ یا من بمیرم یا اون.
: ولی من میتونم یه مقدار پول جور کنم و بفرستمتون یه جای دور.
– ولی قبل از اون باید کمکم کنین بچّهمو بندازم.
◾️
– وقتی دیدم خونریزی داره و خونریزیشم بند نمیاد، اونقدر با کمربند زدمش تا بهم گفت از تو پول گرفته و تو بهش کمک کردی.
: تو رو خدا ببین اصلاً عین خیالشم نیست!
– اونش دیگه به خودم مربوطه.
: به تو هم میشه گفت برادر؟! کاری که تو میکنی حیوونم نمیکنه.
– فضولیش به تو نیومده!
: جواب پدر مادر خدا بیامرزتو میخوای تو اون دنیا چی بدی؟
– بذار یه نصیحتی بهت بکنم؛ فکر کن شتر دیدی ندیدی! و الّا…
: و الّا چی؟
با هم گلاویز میشوند. همینطور که روی زمین غلت میخورند، رفیقش چاقو درمیآورد. چاقو را که میبیند، دستش را دراز میکند یک تکّه سنگ برمیدارد و میکوبد توی سرش. خون از گیجگاهش بیرون میزند و درجا میمیرد.
◾️
– طبق رأی این دادگاه شما به اتّهام قتل عمد به اعدام محکوم میشین. از اونجا که تنها ولی دم مقتول خواهرشه و ایشونم تقاضای قصاص کرده، به زودی حکم اجرا میشه.
◾️
دو تا سرباز میآیند تا ببرندش پای چوبهی دار. چند نفر که مأمور اجرای حکمند نزدیک چوبهی دار ایستادهاند. بین آنها دنبال خواهر دوستش میگردد. همین که طناب دار را دور گردنش میاندازند و حکم را میخوانند، خواهر دوستش اعلام میکند از خون برادرش گذشته و پایین که میآورندش نزدیک میآید و خیلی آرام طوری که فقط او بشنود میگوید فقط به خاطر اینکه توی دادگاه چیزی نگفته و آبرویش را نریخته…
از خواب میپرد. سوّمین شب متوالی است که این خواب را میبیند. امروز روز اعدامش است و به دلش افتاده که بخشیده میشود. نزدیک ظهر دو تا سرباز میآیند و میبرندش پای چوبهی دار، چند نفر که مأمور اجرای حکمند نزدیک چوبهی دار ایستادهاند. بین آنها دنبال خواهر دوستش میگردد، طناب را که دور گردنش میاندازند و حکم را که میخوانند خواهر دوستش جلو میآید بعد خیلی آرام طوری که فقط او بشنود میگوید: «فقط به خاطر اینکه تو تنها کسی هستی که از رازم باخبری» و چهارپایه را از زیر پایش میکشد.
خیلی تاثیرگذار بود…
نسبت به چند تا داستان دیگهای که همینجا ازتون خوندم ابن داستان خیلی بهتر بود. پایان هم ضربه خوبی داشت. اگه توصیف توی داستان پررنگتر بود خیلی زیباتر هم میشد.
خوب دیالوگ مینویسین و روایت هم خوب بود.