سید مهدی موسوی را اغلب با عنوان “پدر غزل پستمدرن” میشناسیم، امّا در کتابهای او و در اشعار منتشر شدهاش، میتوان اشعار آزادی را دید که بسیار قابل توجهاند. اغلب این اشعار، با توجه به تناسب با ساختار معنایی و ساختار فرمی، در قالب آزاد سروده شدهاند. در اینجا 8 شعر آزاد از او میخوانیم، اشعاری که یا در کتابهای مختلفش چاپ شده و یا در صفحهی رسمیاش به انتشار رسیده است.
1
همدیگر را بغل میکنند
و میبوسند…
تلویزیون را خاموش میکنم
کنارت دراز میکشم
مردی هستم با کتابی در دست
بدنی پرمو
و زودانزالی مفرط
که به درد هیچ سریالی نمیخورم
زنی هستی
با شکم بیرونزده
چشمهای ریز
و کتابی در دست
که به درد هیچ سریالی نمیخوری
اما آرامش
نه از سیمها رد میشود
نه در 42 اینچ فلترون جا میگیرد
آرامش تویی
که حتی وقتی خر و پف میکنم
با لبخند میخوابی
2
در این خانه چیزی گم شده است
که با چشم غیرمسلح دیده نمیشود
که با چشم مسلح دیده نمیشود
که با هیچ چیز دیده نمیشود
جز کابوسهای بعد از تو
من به تمام کشورها زنگ زدهام
تا «شرلوک هولمز» را نبش قبر کرده
استخوانهایش را
به آدرس الکترونیکیام پست کنند
در من «رایانه»ای ست!
که فارسی بلد نیست
که هیچ چیز بلد نیست
جز فشار دکمهای
که رؤیاهایش را منفجر میکند
اینجا چیزی گم شده است
من کتاب پلیسیای هستم
که صفحات آخرش را
بچهی شیطانی کنده است
قاتلها
در تنهاییام رژه میروند
و چاقوهای خونآلودشان را
در نتیجهی آخرین رابطهی جنسیام میشویند
میکروسکوپها
سالهاست اندام بیقوارهام را زیر نظر دارند
اینجا هیچ چیز تکثیر نمیشود
جز خاطراتی که با دخترها راه میروند
و با ناخنهای شکسته
روی دیوار مینویسند:
چرا؟!!
در این خانه چیزهایی گم شده است
که کوچکترینشان خداست
3
جای مورچهها را در متن عوض میکند
شنهای بیابان را
موهای سفید مادرم را
حتی برگهای سوزنی درخت کاج را
تصویر ثابت است
تصویر، دیوانهوار ثابت است
کل از جزء پیروی نمیکند
هیچچیز از هیچچیز پیروی نمیکند
پسرم
چوبهای اسکیاش را عوض میکند
دخترم
مدرسهاش را
زنم
لباس زیرش را
من
زبانم را
امّا چیزی عوض نمیشود
دلتنگی
آویزان میشود
از چوبهای پوسیدهی اسکی
مینشیند
روی صندلیهای خیس مدرسه
قایم میشود
پشت سوتینی سیاه
دلتنگی
به تمام زبانها
دیوانهوار، دلتنگی است
امّا کسی هنوز عوض میکند
جای چیزها و آدمها را
جای کلمات را
4
دشمن بچّههای ما را بمباران میکند
ما بچّههای دشمن را
ما نماز میخوانیم
آنها در کلیسا دعا میکنند
ما در آغوش زنانمان گریه میکنیم
آنها بر شانهی معشوقه هایشان
امّا حق با لاشخوریست
که جنازههای ما و آنها را
بی هیچ ارجحیّتی نوک میزند
اما حق با کرمهاییست
که جنازههای ما و آنها را
بی هیچ ارجحیّتی متلاشی میکنند
امّا حق با کفنیست
که روزی قرار بود
پرچم سفیدی باشد
5
گفتم
لباس قرمزت را نپوش
ما کمونیست نیستیم
گفتم
لباس مشکیات را نپوش
ما آنارشیست نیستیم
گفتم
لباس سبزت را نپوش
ما فتنهگر نیستیم
گفتم در این مملکت
فقط آدمهای لخت را نمیگیرند
بعد آنها رسیدند
و سنگسارمان کردند
اوّلین سنگ را کسی انداخت
که لباسش را یادم نیست
آخرین سنگ را کسی انداخت
که مطمئن بود
آدمهایی را که سنگ میاندازند
نمیگیرند
6
سه قاشق شکر میریزی
یکی برای من
یکی برای خودت
سومی موهای زنیست روی سنگ توالت
که سیاه است
مثل کابوسهایی که نمیبینمت
که جیغ
میکشم تو را در آغوشی که ندارم
در زیتونهای تلخ به دنبال تو میگردم
در چایهای شیرین به دنبال تو میگردم
و آن تفالهی رو آمده
مهمانیست
که همیشه وقتی من نیستم
از راه میرسد
در زیرنویسهای تلویزیون به دنبال تو میگردم
در شخصیتهای منفی فیلمها
در ایمیلهای تبلیغاتی
در اساماسهای بینام و نشان
و خون بالا میآورم
روی سنگ توالت
گریه را من میکنم
سیفون را تو میکشی
برمیگردیم سر سفرهای
که فقط به اندازهی دو نفر جا دارد
چایت را تلخ بخور!
وقتی شیرین هم
اسطورهای ست
که میخواست با دو نفر بخوابد!
7
آخرین چیزی که گفت
آخرین چیز نبود
کتابی بود که با هم نخوانده بودیم
فیلمی بود که با هم ندیده بودیم
بوسهای بود
که در کوچهای بنبست جا مانده بود
آخرین چیزی که گفت
خداحافظ نبود
آروغی بود که با هم به آن خندیدیم
بادی بود که به توالت احتیاج نداشت
سکسکهای بود
که از ترس رفتنت ناگهان تمام شد
آخرین چیزی که گفت
دوستت دارم نبود
فانتزی جنسی مشترکی بود در الکل
تجربهای خیس بود در اینترنت
صدای نالهای بود
که گربهها و همسایهها را بیدار میکرد
آخرین چیزی که گفت
آخرین چیزی بود
که برای گفتن وجود داشت
بعد نشستیم و با صدای گیتار
بچههایمان را سر بریدیم
و پلیسها را
آتش زدیم…
8
اتوبان، رودخانهای غمگین است
که مرا از تو دور میکند
آب که از سر ما گذشت
اما ماهیها غرق نخواهند شد
تنها در کنار اتوبان میایستند
و برای شیشههای بالا کشیده دست تکان میدهند
تا از سرما یخ بزنند
و روی آب بیایند
تنها سنگها هستند
که برای همیشه ته نشین خواهند شد
تو با شوهرت ماهی میخوری
من زُل میزنم به ماه و
دیوانه میشوم و
کوچهها را آواز میخوانم و
به سنگها لگد میزنم و
زنم و …
بغضم میترکد
از تو که دور میشوم
کوچه که هیچ!
گاهی اتوبان هم بن بست است
من رودخانهای را میشناسم
که با دریا قهر کرد
و عاشقانه
به فاضلاب ریخت
کامنت قبلی چرا پاک شد؟ به قول خود دکتر موسوی چرا حذف میکنید؟ چرا راه رو میبندین؟ اگر با نظر من مخالفاید، جوابیه بنویسید. پس فرق شما با سانسورچی توی ایران چیه؟